به شهر بستنی یخی ها خوش آمدید!

می‌گم... سردتون نیست؟ D:

خودم که دارم منجمد می‌شم. اما احتمالا قالبی که واقعا دوستش داشته باشم رو پیدا کردم. احتمالا!!!

پس می‌ارزه!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • يكشنبه ۱۶ آذر ۹۹

    قیمتش تنها یک لبخند است!

    _شوخی می کنی!
    _نه. خودم دیدمشون. داشتن سوار قطار سریع السیر می شدن. می گفتن قراره برن قطب شمال. می خوان بابا نوئل رو ببینن.
    _هووف!! چقدر کیتی و سم و بچه ان!  یعنی نمی دونن بابا نوئل فقط مال قصه هاس؟ اون ها بر اساس یه داستان خیالی می خوان برن قطب شمال؟
     _شاید اون ها بچه باشن. و شاید به قول تو بابا نوئل اصلا وجود خارجی نداشته باشه، اما حداقلش اینه که اون ها می دونن چی می خوان. و این خودش قدم بزرگی در مسیر بزرگ شدنه.
    _هیچم نیست! مزخرف تحویل من نده، اسکات.
    _می دونی فرق تو با اون ها چیه؟
    _معلومه! اون ها احمقن. ولی من نیستم. پرسیدن نداره که!
    _نه. اشتباه می کنی. فرق تو و اون دوتا بچه توی احمق بودن و نبودن نیست. توی امید داشتن به زندگیه.
    _منظورت رو نمی فهمم...
    _ببین جوزف، تو رئیس یه شرکت بزرگی. هر روز پشت میزت می شینی، قهوه می خوری، کارمندهای تنبل رو اخراج می کنی و از پشت پنجره به فضای غبار گرفته ی شهر خیره می شی. ولی اون  بچه ها دارن زندگی می کنن. اون ها به لیست شرکت هایی که قراره باهاشون قرار داد ببندن اخم نمی کنن. شونه هاشون رو در برابر رقیب کت و شلواریشون بالا نمی اندازن و فراموش نکردن که هنوز باید زندگی کنن.
    _هر کسی یه جور زندگی می کنه، اسکات. منم همین جوری خوشحالم.
    _پس می شه بگی فقط به فکر کار و پول در اوردن بودن چه لذتی داره؟
    _لذت این که...لذت این که...نگران  نیستم دخترم بگه دوستاش آخرین مدل تبلت رو دارن ولی  تبلت من مال عصر حجره.
    _فقط همین؟
    _خب شاید این رو هم بشه گفت: خانمم می تونه هر چقدر که دوست داره دکوراسیون خونه رو مد روز بکنه. تازه می تونیم سه نفری بریم خارج کشور و تا دلمون خواست بگردیم.
    _ دیگه چی؟
    _دیگه... دیگه به گمونم هیچی.
    _اصلا بزرگ نشدی. دلیلت برای زندگی کردن اشتباهه. و اگه فکر می کنی دختر و خانمت این جوری راضی ان، سخت در اشتباهی. شاید هر سه نفرتون حس کنید شادترین خانواده ی روی زمین هستین، اما فقط کافیه شرکتتون ورشکسته بشه، اون وقت دیگه هیچی ندارین.
    _ و اون بچه دهاتی های بی پول چی دارن که من ندارم؟!
    _محبت، شادی.آرزوهای قشنگ. ای کاش می شد به همه ی دنیا نشون بدم که بچه ها شادترین انسان های روی زمین هستن.
    _خیلی بچه ای.
    _می دونم. اما ترجیح می دم اوقات فراغتم رو سر پیدا کردن بابا نوئل صرف کنم، نه خریدن آحرین مدل تبلتی که هیچ وقت آخرین مدل نمی مونه. من و اون دوتا بچه دنبال اولین و آخرین شادی موجود می گردیم، شادی ای که هیچ وقت قدیمی نمی شه و قیمتش فقط یه لبخند کوچیکه. ما جست و جوگران رویاها هستیم.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

    رنگین کمان کودکی

    مادربزرگ می گفت گل های باغچه اش به زیبایی رنگین کمان اند.
    نرم همچون مخمل و دلربا مانند لبخند.
    یادم می آید هر روز صبح که از خواب بیدار می شد، آب پاش صورتی رنگش را پر از آب می کرد و می رفت سراغ گل ها. و مشغول آب دادن به عزیز دردانه هایش می شد.
    طوری انگار نمی توانست یک روز را بدون این کار بگذراند.
    مقابل باغچه که می ایستاد، زانوهایش را خم می کرد، از درد کمر می نالید و در آخر به صدای تلق تلوق استخوان ها خنده اش می گرفت.
    همیشه هم تقصیر را بر گردن قرص های کلسیمی می انداخت که روزی روزگاری باید می خوردشان.
    در همان موقعی که او مشغول آب دادن به گل ها بود، من هم نبردی سهمگین با کتاب های درسی و جوراب های گم شده ام داشتم. درحالی که یک چشمم به خاطر خواب آلودگی نیمه باز بود، کتاب هایم را داخل کوله می انداختم و همان طور که با یک دست زیپش را می کشیدم، نان تستی را درون دهانم می گذاشتم و پروازکنان وارد حیاط می شدم.
    اگرچه این همه عجله به خاطر دیر بیدار شدن نبود. به خاطر مدرسه و معلم های عصبانی اش هم نبود. بلکه به خاطر لحظه ی شاداب شدنی بود که در گوشه ای از حیاط اتفاق می افتاد.
    تقریبا پنج دقیقه از صبحم به تماشای مادربزرگ می گذشت. او را با دقت نگاه می کردم و مراقب بودم کوچک ترین جزئیات از دستم در نروند.

    ای کاش آن جا بودید. صحنه ی قشنگی بود. موهای خاکستری مادربزرگ در برابر رنگین کمان گل ها، مانند فیلم های قدیمی، تیره به نظر می رسید. لباس گشادش با هر حرکت موج بر می داشت. یک بار که از او پرسیدم چرا پیراهن گشاد می پوشد، خندید و گفت: «عزیزکم، آدم وقتی پیر می شه، تحملش هم کم تر می شه. پیراهن یه تیکه و گشاد خیلی راحت تر از بلوز و شلوار مارک داره. حداقل دیگه نگران این نیستم که باید با هم دیگه ست باشن!»
    جدا از استدلال هایش، همیشه مرتب و دوست داشتنی بود.
    هنوز که هنوز است، کاسه های آبی که در حیاط می گذاشت تا پرندگان از تشنگی تلف نشوند را به یاد دارم. گاهی وقت ها تکه نانی هم کنارش بود. وقتی هم که پروانه ها، یا به قول مادربزرگ، پری های ریزنقش به باغچه اش سر می زدند و ناز پروده هایش را تحسین می کردند، حاضر و آماده، از توی پنجره نگاه می کرد و از من می خواست برایشان دست تکان دهم. چون اعتقاد داشت آن ها واقعا پری بودند. پری هایی که گزارش زحماتش را پیش خدا می بردند.
    اکنون که بزرگ شده ام هنوز نمی دانم این حرف مادربزرگ راست است یا دروغ. فکر می کنم حتی پاک ترین آدم بزرگ ها هم دروغ های خودشان را دارند. من هزاران بار با داستان های ساختگی شان سرگرم شده ام. باور کرده ام که آقا کلاغه چتر رنگی ام را آورده است، باور کرده ام که عروسک هایم را عمو نوروز می خریده، چون بچه ی خوبی بودم.
    و نیز باور کرده ام که کودکی ما، با دروغ هایش شیرین است. وقتی بزرگ می شویم و از دنیای کوچکمان بیرون می آییم، دیگر دنبال گنج زیر رنگین کمان و کوتوله های بداخلاق نمی گردیم. کفش هایمان را لنگه به لنگه نمی پوشیم و از ارواح زیر تخت نمی ترسیم.
    وای که چقدر کودکی دوران شیرینی است. دورانی که تا چشم بر هم بزنی، از مقابلت کنار می رود.
    و بعد هم خودت کسی هستی که باید نقش مادربزرگ داستان را بازی کنی.
    شنیده ام: «کودک دروغ می شنود و می خندد، آدم بزرگ دروغ می گوید و از کارش پشیمان می شود.»
    دروغ شنیدن در کودکی تجربه ی زیبایی ست.
     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹

    گزارشگر گزارشگرها!

    امروز،11 آذر 99، ساعت 01:00 بامداد است. هوا سرد شده و تا حدودی نیمه ابری است. یک دقیقه گذشت. اکنون ساعت 01:01 دقیقه ی بامداد است. نه صبر کنید! ثانیه شمار هنوز دارد حرکت می کند! زندگی جریان دارد و هواشناسی گفته باید انتظار مه غلیطی را داشته باشیم. خب، کجا بودیم؟ آهان!


    ریش قشنگ پاس می دهد و نوزاد روی صندلی دست و پا می زند. از فرط استرس، ریش های ریش قشنگ فر می خورد. به چپ خم می شود و به مو قشنگ علامت می دهد. یک حرکت زیبای دیگر...شیشه ی شیر در هوا می گردد و در دست مو قشنگ می افتد. و حالا او می دود و درحالی که به علت محکم گرفتن شیشه ی شیر، بند انگشتانش سفید شده، پلاستیک دراز و باریکی که از فروشگاه مای لیتل بِیبی (!) خریده است را درون دهان نوزاد می چپاند. نوزاد ابتدا کمی اخم می کند، سپس حرکتی نینجایی زده و با پرت نمودن شیشه ی شیر، ناروتو و رفقایش را شرمنده می کند. خاله جان، پس پیشانی بند نینجایی ات کو؟!


    نوزاد یک روز و پنج ساعت و پنجاه و نه دقیقه و شش ثانیه ی پیش در بیمارستان بلغارستان به دنیا آمد. آهان... حالا شد یک روز و شش ساعت!! عمر نوزاد هر لحظه دارد بیش تر و بیش تر می شود. خدا حفظش کند. البته با این وضع گرانی بعید نیست دزد یا حمال شود و طی جا به جا کردن کیسه های شن، آجری در سرش بخورد و بمیرد. نه! من یکی که دلم نمی خواهد به مراسم خاکسپاری اش بروم.


    شیشه ی شیر به چانه ی ریش قشنگ برخورد کرده و ریش های قهوه ای اش بیش تر فر می خورند.


    و حالا یک پاس بلند برای او!!!
    شیشه ی شیر محکم در تابلوی خر در چمن می خورد و آن را می شکاند.


    نگاه کنید! دارد باران می بارد! مگر هواشناسی نگفته بود که قرار است مه شود؟!


    چه بهتر! تماشاچیان (اهل خانه) اعم از عمه قزی و خاله بزی، هو می کشند.


    زی زی گولو به ریش قشنگ کارت زرد ( یا شاید هم قرمز، چشمانم درست نمی بیند!) می دهد و او را از زمین خارج می کند.


    حالا عمه قزی جایش را می گیرد. چه روسری گل گلی زیبایی هم دارد! البته کمی کنارش نخ کش شده. یادم باشد به او بگویم آن قسمت را بدوزد.


    مو قشنگ آستین هایش را بالا می زند و منتظر می شود.


    و حالا عمه قزی شیشه ی شیر را پرتاب می کند. می افتد در محوطه ی جریمه!

     

    صدای رعد و برقی شنیده شده و درحالی که دوربین بیرون از خانه را نشان می دهد، تصویر با مه غلیظی پوشانده می شود.

     

    نه!! صبر کنید من هنوز حرف دارم!

     

    _برو بابا. تو اخراجی!!

     


    از سری تخیلات من در شب قبل از امتحان:/


    بعد از اون پست اعصاب خردکن این یکی واقعا لازم بود 0__0

     

    این داستان: گزارشگری وایولت به سبک جواد خیابانی!

     

    سر فرصت در جواب نظراتتان جغدی خواهم فرستاد!

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

    اعصاب خرد کن به توان پنجاه

    اگه ناراحتتون می کنه، بهتره نخونید.

     

    خسته شدم از این وضعیت. خسته شدم از خوابیدن های گاه و بیگاه. خسته شدم از این که هر چقدر بدو بدو کنم، به دبیرها نمی رسم. خسته شدم از پدری که همش می پرسه: «امتحان خوب بود؟»

    و خسته شدم از خودم که همش باید سرم رو بندازم پایین و به دروغ بگم: «آره. خوب بود.»

    دوستام سر کلاس هاشون حاضر می شن، درس می خونن، سوالات دبیرها رو جواب می دن، تست می زنن، آزمون شرکت می کنن و....درحالی که من حتی موقعی که پای کتاب هم نشستم هم زمان به هزار و یک چیز مختلف فکر می کنم. اصلا نمی تونم تمرکز کنم. حتی وقتی گوشی کنارم نباشه. حتی وقتی قسمت جدید موریارتی وطن پرست نیومده باشه و مه زاد هم توی قرنطینه باشه.

     

    لیست کتاب هایی که می خواستم بخونمشون داره بلندتر و بلندتر می شه. هر انیمه ای که شروع می کنم، نصفه می مونه.

    و همین طور ذهنم برای نوشتن یه داستان جدید کار نمی کنه.

     

    اما من نمی تونم ننویسم. من باید بنویسم. فقط به چه شرطی؟ من باید بنویسم تا بتونم درس بخونم. من باید بنویسم تا بتونم دبیرها رو تحمل کنم. من باید بنویسم تا دوباره شاد باشم.

    اما مشکل این جاست که باید درس بخونم تا قلم توی دستم بچرخه.

    و وقتی هیچ کدوم از این دوتا با هم کنار نمی آن، پس تکلیف من این وسط چی می شه؟

     

     

     

    این پست فقط جهت خالی کردن بنده می باشد:/

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

    کتاب، کمد، قرنطینه!

    پس کی اون روز می رسه؟ کی روزی می رسه که هم نوا با چک چک بارون، صفحات سفیدش رو ورق بزنم و همراه با وین و کلسیر، توی مه و جادوی الومنسی غرق بشم؟
    کی می فهمم چه کسی خیانت می کنه و چه کسی نه؟
    کی می فهمم چه کسی مهربونی می کنه و چه کسی اخم؟
    خاکستر از آسمان می بارید. و کرونای احتمالی روی کاغذ نشسته بود. در تاریکی. در تنهایی.

    #نه_ به_خواندن_کتاب_تازه_خریده_شده

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    فلسفه ی گره ها

    هندزفری عزیزم! از تو عاجزانه خواهشمندم که این قدر در خودت نپیچی. مگر نمی دانی که گره های زندگی از راه حل هایش بیش تر است؟ این گره ها خود به خودی نیستند. انسان ها و اعمالشان آن ها را می سازند. اما این جاست که عقل حکم می کند. گره های تو نباید این گونه باشد.


    من تو را مرتب و منظم در کشو می گذارم. و آدم وقتی پولی را در گاوصندوق می گذارد، انتظار ندارد هنگام بیرون آوردنش روی آن قطره های باران را ببیند. پس دقیقا در آن ستاره باران تاریکی، جایی که آن قدر پیداست که نگاه هیچ کس متوجه آن نیست، تو دقیقا چه غلطی می کنی؟


    دو گوش کوچکت که بیش از آن که برای شنیدن باشند، برای خروج صدا هستند، آن ها هم دلیل خودشان را دارند؟ می خواهند به هم برسند؟ به خون هم تشنه اند؟ عاشق یکدیگر شده اند؟ یا...؟

    ببین، من اصلا فلسفه ی گره ها را نمی فهمم. شنیده ام که گره ها انواع مختلفی دارند. گروهی شان ساده و مهربان هستند. مثل پیرمردهای گوشه ی پارک ها. و بعضی هایشان آن قدر کور هستند که برای دیدن نیاز به عمل جراحی دارند. آن هم با احتمال ده درصدی دوباره دیدن.


    اما گره های خود به خودی؟! اصلا چیزی درمورد قانون سوم نیوتون به گوشت خورده؟


    آقای نیوتون درد سیبی که در سرش خورد را تحمل نکرد که تو قوانینش را نقض کنی! اگر این جا بود و می فهمید حریف شریفش یک عدد هندزفری با گوشی های کج و کوله است، چه می گفت؟
    «قانون چهارم نیوتون: قانون های قبلی فقط یک سوء تفاهم بود. آن ها را نادیده بگیرید. راستی از نزدیک ترین ساختمان پنجاه طبقه تا این جا چقدر فاصله است؟»


    آه شیرینکم... اگر قر در کمرت فراوان است و آهنگ هایی که چند لحظه پیش در کنارت گوش کردم آدرنالین خونت را بالا برده، خب بگو و مرا از درد کنجکاوی خلاص کن!


    شاید... شاید خدایی نکرده همه تان جن زده اید؟ نه... ترجیح می دهم با این چرت و پرت ها خودم را نترسانم. اما مگر می گذاری یک شب به پیچ خوردن هایت فکر نکنم؟


    لطفا در اولین فرصت برایم توضیح بده و مرا از نگرانی در بیاور!

     

    از طرف یک شهید راه هندزفری!

     

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • شنبه ۸ آذر ۹۹

    جوهر بی رنگ: پیش از مسئولیت


    تا آن زمان من چیزی درمورد خود و توانایی هایم نمی دانستم. هیچ مسئولیت، تلاش و تعهدی نبود. او از من می پرسید: «تو کی هستی؟» و من جواب می دادم: «هیچ کس.»

     

    از سری متن های "جوهر بی رنگ"

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • جمعه ۷ آذر ۹۹

    شاعری که شاعر نیست+ از چراغ بیاموز پند

    راستش دیدم این اواخر همه ذوق شاعریشون گل کرده و از ترک روی دیوار هم شعر می‌سازن، گفتم بذار منم یه چیزی بنویسم تا از بقیه عقب نیفتم.

    برای چالش سین داله. هرچند مطمئن نیستم سین دال اصلاً وبلاگ من رو بشناسه:/

     

    هشدار: این شعری که می بینید مربوط به وایولتِ هشت ساله از فلان شهر نیست؛ بلکه مربوط به وایولتِ هجده ساله از فلان شهر است. 

    با این وضعی که دارم پیش می‌رم بهتره معلم کودکستان بشم.

    شعرم کاملاً مخصوص بچه کوچولوهاست:/

    و همچنان خود شیرینی ادامه دارد و من نیم‌فاصله ها را رعایت می‌نمایم. بهم مدال افتخار نمی‌دین؟

    حالا بفرمایید شعری که دیشب وسط زبان خوندن سرودمش رو بخونید. چه ترکیب قشنگی. و نه! موقع نوشتن حس نمی‌کردم به جای سایه باید بنویسم Shadow. 

     

    پشت سایه ها چراغ را دیدم.

    لبخند محوش را به کام کشیدم.

    زردی تب آلود، روزی آن جا بود.

    دورتر از هرچیز، نگو که بیمار بود.

     

    هاله های اطراف، تند تند تپیدند.

    خیابان را بی او ندیدم.

    یک نفر پیچید، یک نفر خندید.

    مشت بی مهری، بر او کوبیدند.

     

    چراغ افتاد، همه چیز پخش شد.

    اشک در چشم کم نورش جمع شد.

    دیگر نتابید. دیگر نخندید.

    بعد از آن او را ندیدم.

     

    سال ها بعد همه می‌دویدند.

    با پای ناقص، در هم می‌لولیدند.

    صدای استخوانی در اتاق بلند شد.

    یک نفر مُرد، یک نفر کور شد.

     

    روز ملاقات، همه می‌خندیدند.

    از پشت دیوار، قد می‌کشیدند.

    در انتظار جوانان، شب می‌کردند روزها.

    شعارشان این بود: فقط بیا!

     

    مهم این است که کسی نیامد.

    دندان مصنوعی های جدید را نیاورد.

    آن ها ماندند، تنهای تنها.

    در گوشه ای از خانه ی سالمندان.

     

    این ها به کنار، چرا این طور شد؟

    ورق چرخید، دستشان رو شد.

    این بود حکمت کسی که چراغ را ندید.

    از نور خُردش راضی نبود؛ درش بی حاصلی دید.

     

    وایولتا، مباش چو آنان.

    خودت که دیدی، عاقبتشان را؟

    تا توانی، گندم بکار.

    تا در آخرت شوی رستگار.

     

     

    اصلاً نمی‌دونم منظورم رو رسوندم یا نه. ولی سعی داشتم بگم کهنه شدن چیزی صرفا دلیل بر بی فایده بودن اون چیز نیست.

    چراغ کمر خم کرده و کم نور، برای سال های سال پاهاش رو روی سنگفرش خیابون محکم کرده. می‌دونه که یه روزی عمرش به پایان می‌رسه، می‌دونه که هر شروعی یه پایانی داره؛ اما بدون چشمداشت به نورافکنی ادامه می‌ده. و خیلی از مردم این تلاش رو درک نمی‌کنن. چراغ، زندگی اش رو پای روشن کردن مسیرها می‌ذاره. راه درست رو نشون می‌ده. راهنمایی می‌کنه و در طی این صرف انزژی، نیرو و توانش رو از دست می‌ده. پس چه دلیلی داره بهش بی احترامی بشه؟ چه دلیلی داره که یه نفر حرمت بزرگ تر از خودش رو نگه نداره؟

    شاید صفحه اش ترک برداره و مثل دندون های خراب شده ی سالمندان باشه، اما این چراغ لیاقت دندون مصنوعی، یا در اصل یه صفحه ی جدید رو نداره؟ باید از ریشه اون رو کند و انداختش وسط آشغال ها؟ 

    خیلی خب. باشه. چراغ فقط یه وسیله اس. درخت نیست که قرار باشه به احساساتش بها بدیم. اما می‌دونید مشکل چیه؟ این که آدم ها هم یه روزی وسیله می‌شن. وقتی که می‌میرن و روحشون از بدنشون جدا می‌شه، مثل چراغی هستن که تا ابد خاموش شده. اون موقع است که می‌شه گفت باید بندازیش دور. هرچند که یاد و خاطراتش همیشه باهامون می‌مونه. 

     

    - این جوری قضیه روی اعصابه؛ نه؟ پس یعنی باید چراغ های نیمه خراب رو تلنبار کنیم زیر تختمون؟ 

    نه.

    همون طور که قبلا هم گفتم چراغ فقط یه استعاره اس.

    پدر،مادر، مادربزرگ و پدربزرگ، همه یه روزی مثل چراغ سرحال و شاداب بودن. و همین طور خود ما. اما هرکس توی زندگیش به جایی می‌رسه نیاز داره افرادی که خودش زمانی ازشون مراقبت می‌کرده، مراقبش باشن. 

    خانه ی سالمندان بزرگ ترین سیاهچاله در طول زندگی یه انسانه.

     

     

    پ.ن: شرمنده اگه هزار بار پست رو برداشتم و دوباره گذاشتمش. آخه انگار ستاره اش روشن نمی‌شد.

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

    برگی از تاریخ برای آینده

    کرونای عزیز! نه اشتباه شد... کرونای ملعون!
    به تو سلام نمی کنم. حالت را هم نمی پرسم. چون بیش تر از آن چه فکرش را بکنی از تو متنفرم.
    کسی که کار اشتباهی می کند، نباید انتظار رفتار نرمی را از دیگران داشته باشد. پس برایم مهم نیست اگر از لحن زننده ام خوشت نیاید. هر چه باشد تو کرونا هستی. بزرگ ترین جهانگرد تاریخ! و درحالی که مردم به سوراخ خانه هایشان خزیده و از ترس بیرون نمی آیند، تو در همه جای جهان می گردی، بستنی هایشان را می خوری و روی صندلی های مخمل انگشت می کشی.
    زندگی اشرافی. خیلی دوستش داری؟
    کرونا، به همان اندازه که خودت عجیب و ناشناخته ای، اسمت هم عجیب است. وقتی می شنوم کووید، یاد شخصیت های مرد در سریال های جِم می افتم.
    از اسم معروفت که دیگر نگویم! کرونا! باعث می شود آدم تو را با یک زن اشتباه بگیرد. البته من که جنسیتت را نمی دانم. شاید زن باشی... یا.... در هر صورت برایت متاسفم. آن طور که از گفته ها بر می آید، تو عروسک خیمه شب بازی ای بیش تر نیستی. پس جنسیتت برای من چه اهمیتی دارد، عروسک آدم کش؟
    البته بیا یک ذره هم نیمه ی پر لیوان را ببینیم.... می دانستی اگر تو نمی آمدی، ممکن بود هیچ وقت وبلاگ نویس نشوم؟ هیچ وقت انیمه نبینم و غول با شاخ و و دم پرینت گرفتن را نشکنم؟ بله جانم، تو در دایره ی اشتباهی ایستاده ای. ما آدم ها هر چقدر هم که در برابرت ناتوان باشیم، خوب بلدیم دایره ی درست را برای زندگی مان انتخاب کنیم. بعضی ها شروع کرده اند به نقاشی کشیدن. عده ای هم با کارهای کامپیوتری سرشان گرم است.  بعضی ها هم مثل من به بیان آمده اند.
     هر چه قدر که درموردش فکر کنی، می بینی به ازای هر خانواده ی داغ دار، یک انسان هنرمند را پرورش می دهی. تلویزیون کودکان را نشان می داد که با تبلت هایشان مهارت های جدید کسب می کنند. این خودش یک مزیت محسوب می شود، مگر نه؟
    دیگر کافی است. باید بروم شیمی بخوانم. و به لطف تو، جزوه های پرینت گرفته هرکدام در جایی پخش شده.
    باشد که رنگت روز به روز کم تر و جوهر وجودت ثانیه به ثانیه کم تر شود.

    با نفرت: وایولت جِی آرونی که خانه نشینش کردی.


    مرگ بر آموزش مجازی واسه دوازدهمی ها:/
    خیلی واضح و مبرهن بود که به خاطر امتحانام اعصاب نداشتم:(
    این قدر هم از نامه ام بدم امد که حاضر نیستم دوباره بخونمش:(


    خیلی ممنون از فاطمه کریمی و بقیه ی کسانی که مرا در این چالش دعوت نموده اند! راستش یادم نیست کیا دعوتم کرده بودن:/
    خودتون بیاید بگید تا اضافتون کنم.
    و از اون جایی که تقریبا همتون این چالش رو نوشتین، یا حداقل دعوت شدین، ترجیح می دم کس خاصی رو دعوت نکنم. اما فکر کنم آقای امیر جادوگر، هلن پراسپرو و میس رایتر چالش رو انجام ندادن.
    خب پس... شما سه نفر و هر کسی که چالش رو ننوشته دعوت هستین!

     

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • يكشنبه ۲ آذر ۹۹
    روزی روزگاری دختری بود که ستاره های بالای سرش چشمک می زدند. دختر آن ها را دوست داشت. رمز و رازشان را هم همین طور. او به ستاره ها قول داد تا زمانی که درخششان را از دست دهند و از آسمان پایین بیفتند، برایشان خواهد نوشت. ستاره ها خوشحال شدند و خندیدند. از خنده شان کاغذ پدید آمد. دختر آواز خواند و موسیقی اش تبدیل به مداد شد.
    و این گونه بود که دختر قصه ی ما، هر روز می نویسد. حتی اگر بی معنی باشد. حتی اگر نا زیبا باشد.
    فقط می نویسد. می نویسد و می نویسد.