اعداد آمدند، کم شدند، زیاد شدند، گریه کردند و گاهی خندیدند. و سرانجام رفتند. و همچنان در پس خورشید درحال غروب، صفر کوچک، تنها و غمگین، روی نیمکت نشسته بود. او چاق بود. یک دایره ی بزرگ به گردی خورشید بالا سرش. با این تفاوت که او خورشید نبود. گرمایی نبود. دوستی نبود. ماه عاشقی نبود. فقط خودش بود و نیمکتی که زیر هیکل چاقش تلق تلوق می کرد.

صفر تنها بود. نه بیش تر و نه کم تر.

حتی علامت ها هم در کنارش جایی نداشتند. نه مثبت علاقه ای به او داشت، نه منفی. انسان ها هم در شمارش اشیاء از او اسمی نمی بردند. صفر نمی دانست چه چیزی او را تا این حد از دنیا جدا کرده. آیا کار اشتباهی کرده بود؟ آیا بخشی از خانواده ی اعداد نبود؟ اگر نبود، پس چه بود؟ آه کشید.

صفر مطلقا هیچ بود. نه بیش تر و نه کم تر.

می گفتند سیزده نحس است، اما با این حال او هم به اندازه ی صفر منفور نبود. صفر سیزده را دید که با بیست و یک و چهل و هفت مشغول صحبت بود. پنج از دور آمد و مشتی دوستانه به شانه ی او زد. سیزده خندید و دنبال دوست شیطانش افتاد. صدای خنده اش تا آسمان رفت و قلب صفر را شکست.

صفر غمگین بود. نه بیش تر و نه کم تر.

کم کم پارک خلوت شد. اعداد رفتند، خورشید غروب کرد و ستاره ها از راه رسیدند. درخششان بر روی پیراهن آسمان، اعجاب انگیز بود. اما صفر توجه نکرد. سرش را بالا نیاورد. به ماه تابان لبخند نزد. در مقابل، ماه هم نخندید. در انعکاس رودها نرقصید و صفر همچنان تنها ماند.

در راه، نود و نه او را گیر انداخت. کتکش زد و قیافه ی داغونش را به برادران دوقلویش، نه و نهصد و نود و نه نشان داد. هر سه خندیدند. نود و نه گفت او به اندازه ی سیب زمینی له شده زشت است.

نُه لگدی به شکمش زد و دوباره خنده شان آن شب تاریک را شکافت. سپس رهایش کردند. رفتند تا به خوش گذرانی هایشان برسند.

و این بار، صفر گریان بود. نه بیش تر و نه کم تر.

در گوشه ی خیابان ایستاد. غصه خوردن را رها کرد و دست هایش مشت شد. از خدا خواست برایش دوستی بیافریند. خدا گوش نکرد. صفر باز هم درخواستش را گفت. خدا توجه نکرد. صفر ضجه زد و درخواستش را مجددا تکرار کرد. سرانجام خدا نگاهش را به طرف او چرخاند و گفت گناهکار است. گفت صفر در کارهای دیگران دخالت کرده و مجازاتش این است که تنها بماند. صفر نالید. گفت که قصدش بد نبوده. گفت که کوچک بوده و بی ارزش، برای همین می خواسته کنار اعداد دیگر باشد، و بیست، سی، چهل و پنجاه را به وجود بیاورد. خدا گفت جای او کنار این اعداد نیست. صفر اشک ریخت. خدا لبخند زد و با گفتن این که صبر کلید حل مشکلات است، به او دلگرمی داد.

و زندگی همین طور ادامه پیدا کرد.

سال ها بعد، صفر یک را دید و یک دل، نه صد دل عاشقش شد. یک هم به او دل بست. هردو عاشق، و سرانجام یکی شدند. بچه شان صفر دیگری شد و کنارشان ماند.

و حالا صفر داستان ما، با یکِ عزیز و بچه ی کوچکش، صد بود. نه بیش تر و نه کم تر.

 

صدتایی شدم D: