اگه ناراحتتون می کنه، بهتره نخونید.

 

خسته شدم از این وضعیت. خسته شدم از خوابیدن های گاه و بیگاه. خسته شدم از این که هر چقدر بدو بدو کنم، به دبیرها نمی رسم. خسته شدم از پدری که همش می پرسه: «امتحان خوب بود؟»

و خسته شدم از خودم که همش باید سرم رو بندازم پایین و به دروغ بگم: «آره. خوب بود.»

دوستام سر کلاس هاشون حاضر می شن، درس می خونن، سوالات دبیرها رو جواب می دن، تست می زنن، آزمون شرکت می کنن و....درحالی که من حتی موقعی که پای کتاب هم نشستم هم زمان به هزار و یک چیز مختلف فکر می کنم. اصلا نمی تونم تمرکز کنم. حتی وقتی گوشی کنارم نباشه. حتی وقتی قسمت جدید موریارتی وطن پرست نیومده باشه و مه زاد هم توی قرنطینه باشه.

 

لیست کتاب هایی که می خواستم بخونمشون داره بلندتر و بلندتر می شه. هر انیمه ای که شروع می کنم، نصفه می مونه.

و همین طور ذهنم برای نوشتن یه داستان جدید کار نمی کنه.

 

اما من نمی تونم ننویسم. من باید بنویسم. فقط به چه شرطی؟ من باید بنویسم تا بتونم درس بخونم. من باید بنویسم تا بتونم دبیرها رو تحمل کنم. من باید بنویسم تا دوباره شاد باشم.

اما مشکل این جاست که باید درس بخونم تا قلم توی دستم بچرخه.

و وقتی هیچ کدوم از این دوتا با هم کنار نمی آن، پس تکلیف من این وسط چی می شه؟

 

 

 

این پست فقط جهت خالی کردن بنده می باشد:/