ما برای شخصیت هایمان چه می خواستیم؟

میدونی، اصلا نباید شخصیت ها رو مجبور کرد یه کار خاص رو انجام بدن. دقیقا مثل رابطه ی خدا و بنده هاشه. ما خدای کتابمونیم، شخصیت هامون رو خلق میکنیم و بهشون یاد میدیم چه ویژگی هایی باید داشته باشن. همین!
بعد از اون، شخصیتت میمونه و انتخاب هاش. و دنیا و خانواده ای که تو براش میسازی. از اون جا به بعد دیگه نمیتونی مجبورش کنی فلان کار رو بکنه، عاشق فلانی بشه یا از فلانی متنفر. همه ی این چیزا دست خودشه. باید بذاری شخصیت ها با اراده ی خودشون داستان رو پیش ببرن. و با توجه به کارهایی که در طول زندگیشون انجام میدن، هر کدوم به یه سرنوشت خاص دچار بشه. بعضی ها ممکنه بمیرن. بعضی ها ممکنه دیوونه بشن. بعضی ها ممکنه با دوست دوران بچگیشون ازدواج کنن. بعضی ها.... 

خب، این انتخاب خودشون بوده.  همون طور که ما آدم ها انتخاب می کنیم چه راهی رو توی زندگیمون در پیش بگیریم، اون ها هم حق انتخاب دارن و این که ما تا قبل از نوشتن داستان براشون چی می خواستیم دیگه مهم نیست.

 

این جا را دریابید:))

  • ۳۰
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۹

    بیان نمیری الهی!!

    عرضم به حضورتون که من از صبح چشمام از کاسه درامده تا این جا رو سر و سامون بدم...

    حالا میبینم غرور بیان جریحه دار شده و دوباره برگشته!!!

    خب، هورااااااااا :/

     

    عیب نداره اون وب رو میذارم بمونه برای روز مبادا!

     

     

    ویرایش: الان دوباره خطای 504 داد: ////////////////////////////

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹

    جاده‌ی یک طرفه

    امروز خاله و مامانم داشتن با موبایل حرف می‌زدن؛ و صدای تماس زیاد بود و من تک تک جملاتی که خاله‌ی گرام می‌گفت رو می‌شنیدم. واقعا مکالمه ی اعصاب‌خردکنی بود. هرچند ساده؛ ولی واقعا حال داغون کن:/

    بریم که داشته باشیم:

    خاله‌ی گرام: کتاب‌هایی که از نمایشگاه سفارش دادین هنوز نرسیدن؟
    مامان: چرا دیروز دوتاشون رسید. ولی فکر کنم یکی دیگه مونده.
    من: نه مامان دوتا مونده!
    خاله‌ی گرام: آهان. خب چرا این همه پول می دین. از اینترنت نمی‌شه دانلود کنین؟
    من: خب همه‌ی کتاب‌ها که توی اینترنت نیستن. من اون‌هایی رو می‌خرم که نمی‌شه از اینترنت دانلود کرد.
    مامانم جمله‌ام رو برای خاله‌ی گرام گفت.
    خاله‌ی گرام: آهااااان! حالا اصلا می‌خونتشون؟
    مامان: آره بابا می‌خونه.
    من: ......
    خاله‌ی گرام: ولی آخرش می‌مونن رو دستش و باید هدیه شون کنه به کتابخونه‌ای جایی.
    من با خشم شدید: ها؟؟؟؟؟!!!!!!!! وات د فاز؟!!!!!!!
    مامان: آره خب.
    من: بهش بگو این کتاب‌ها از لباس‌هایی که خودش خیلی دوست داره بیش‌تر می‌ارزه!!!
    مامانم جمله رو تکرار کرد.
    خاله‌ی گرام: وااااای!!! عجب!!!
    مامان: ....
    خاله ی گرام: ببخشید من فعلا باید برم.

    بعد از مکالمه ی تلفنی:

    من: می‌خواستم خاله رو خفه کنم!
    مامان: چرا خب؟ بالاخره راست می‌گه. هر کسی هم یه سلیقه‌ای داره.
    من: ولی حداقل من به علایقش که لباس و زلم ‌زیمبوعه توهین نمی‌کنم!
    مامان: .....
    من: این همه دارم کتاب می‌خونم که نویسنده بشم. یعنی چی آخه؟
    مامان: آره می‌دونم. ولی راست می‌گه. علایق آدم‌ها در گذر زمان تغییر می‌کنه. اگه بیست سال دیگه مثل الانت باشی که فاجعه‌اس!
    من: ولی نویسنده‌های کتاب‌های فانتزی همشون آدم بزرگن!
    مامان: خب اون دیگه سبک نوشتنشونه.
    من: .....

     

    شما بگین؛ باید سر به کدوم بیابون بذارم؟ بیابان عربستان؟ دشت کویر؟ دشت لوت؟

     

    نمی‌دونم متوجه شدین یا نه؛ اما خودم حس می‌کنم از توی افراد خانواده کسی علاقه‌ام به نویسندگی رو جدی نمی‌گیره. مثلا همین خاله‌ی گرام، (که خیلی هم مهربونه و واقعا هم دوستش دارم اما در این مورد می‌خوام گردنش رو خرد کنم) حدود چهار سال پیش که تازه شروع به نوشتن کرده بودم، بهم گفت همه یه دورانی از زندگیشون این کارها رو انجام می‌دن. و دو سال بعدش گفت فیلم از کتاب خیلی بهتره!
    خب این نشون می‌ده علاقم به نویسندگی و کتاب خوندن رو فقط یه هیجان زودگذر و الکی می دونه. که واقعا یکی نیست بهش بگه من چهار ساله خودم رو درگیر نوشتن کردم و اگه فقط یه هیجان زودگذر بود آتیشش تا الان خاموش شده بود!
    تقریبا از همون موقعی که شروع به نوشتن کردم، ته دلم می‌دونستم ممکنه تهش هیچی نشه؛ اما با این حال ریسمان رو گرفتم و دلم خواست تا آخرش برم. و کنکور و درس و مدرسه هم اصلا مانعم نشد. یعنی تا حدودی شد؛ ولی از وقتی کرونا امد تونستم قدم‌های جدی‌تری در مسیر نوشتن بردارم و متن های کوتاه بنویسم. شاید براتون جالب باشه که من تا قبل از امسال هیچ داستانی رو تموم نمی‌کردم. اما امسال تونستم داستان‌هایی مثل برای ستاره‌ها برقص، توت فرنگی‌ها و از صفر تا صد رو بنویسم. و بعد از نوشتن این‌ها تازه فهمیدم که چرا حاضر نبودم یکی دو سال از خیر نوشتن بگذرم و فقط درس بخونم.
    درموردش خیلی فکر کردم. و این دلیل پافشاری‌هام بود:
    من می‌خواستم دلیلی برای برگشتن داشته باشم. می‌خواستم کارهایی رو انجام بدم که وقتی بزرگ شدم و نویسندگی یادم رفت، با نگاه کردن بهشون بفهمم که این کار چقدر برام مهم بوده. و این که اگه ادامه بدم چه موفقیت‌هایی رو ممکنه به دست بیارم.
    اوهوم... به نظرم دلیلش همین می‌تونه باشه. آخه یادمه یه زمانی علاقه‌ی وصف‌ناپذیری به گیتار زدن و نقاشی داشتم. و همه‌ی این علاقه‌ها در گذر زمان محو شدن. الان نقاشی برام یه کار حوصله‌سربره. و موسیقی هم...هنوز دوست دارم اما دیگه هیچ امیدی بهش نیست. چون مامانم بهم گفته بود اگه قرار باشه موفق بشم، باید کل زندگیم رو پای موسیقی بذارم و تهش نه تنها چیزی نصیبم نمی شه، بلکه درس و بقیه ی چیزها رو هم از دست می‌دم.
    و من هم به حرفش گوش دادم و قیدش رو زدم. و چون هیچ کاری نکردم، اون حباب علاقه به سطح امد و منفجر شد. پس دیگه نیستش.
    اما علاقم به نوشتن الکی نبود. شاید اولش خیال می‌کردم با یه داستان کلیشه‌ای می‌شه معروف شد، اما الان فهمیدم نویسندگی الکی نیست. و این علاقه... خیلی جدی‌تر شده!
    وقتی سعی می‌کنم رمان بلند بنویسم، همه چیز غیرطبیعی جلوه می‌کنه. دیالوگ‌ها، رفتار شخصیت‌ها، حرکاتشون و خیلی چیزهای دیگه. اما خوبه. همین که یاد می‌گیرم چجوری می شه یه مکالمه ی افتضاح نوشت، یعنی پیدا کردن نقص ها و مشکلات، خودش قدم بزرگی در جهت پیشرفت کردنه. و من همچنان دارم یاد می‌گیرم و فکر نکنم این یادگیری هیچ وقت تمومی داشته باشه.

    و حرف مامانم درسته.  آدم ها و علایقشون تغییر می‌کنن.  اما اگه به خودشون دلیلی برای برگشتن بدن،  یه روزی چشمشون به اون طرف جاده میفته و می فهمن که یک طرفه نیست. 


    پ.ن: چقدر زیاد شد! قرار بود همش چند خط باشه!
    پ.ن: از این پست‌های درد و دل طور بدتون نمی‌آد؟

  • ۱۹
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹

    لعنت بر چشمانی که بی‌موقع باز شود

    مغازه‌ی خودکشی حتی قبل از این که به دستم برسد برایم اسپویل گردیده:/
    یاران، شما را راه حلی است تا به کار ببندم؟
    درمان یک خوداسپویل سادیسمی چیست؟

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • يكشنبه ۵ بهمن ۹۹

    سرگذشت شاهکش: داستانی برخاسته از موسیقی و آتش آبی

    قبل از هرچیز بگم که درسته این یه معرفی طولانیه، اما اگه طرفدار کتاب های فانتزی هستین حتما یه نگاه بهش بندازین. این کتاب فوق العاده اس!

     

     

    سرگذشت شاهکش یکی از بهترین فانتزی های قرن بیست و یکمه. جلد اول این کتاب با عنوان «نام باد» و جلد دوم با عنوان «ترس مرد فرزانه» تونست طرفداران زیادی توی دنیا پیدا کنه و جایزه های زیادی بگیره. اگرچه جلد سوم با عنوان «درهای سنگی» هنوز منتشر نشده، اما به نظرم نباید به خاطر ناقص بودن داستان خودتون رو از یه تجربه ی اعجاب انگیز محروم کنید!

    داستان شاهکش از مهمونخونه ای دور افتاده توی روستا آغاز می شه. جایی که مردی نسبتا جوان به اسم کُت و شاگردش، بَست، اون جا رو اداره می کنن. توی این مهمونخونه همه چیز عادیه. مردم می آن، نوشیدنی سفارش می دن، داستان تعریف می کنن و شبکه ای از شایعات مختلف رو در روستا پخش می کنن. اون ها کوچیک ترین اطلاعی درمورد حقیقت داشتن افسانه ای به اسم کواث شاهکش ندارن. همین طور زندگیشون رو می کنن، تا این که یه روز مردی به اسم دوان لوچیس که بهش وقایع نویس (chronicler) هم می گن، پا به این مهمونخونه می ذاره. و در تلاشه تا راز افسانه ی شاهکش رو بفهمه.

    تا این جا، زاویه دید داستان از زبون سوم شخصه. و یجورایی نویسنده طوری داستان رو نوشته که انگار شما با تک تک موجودات و اصطلاحات داخل کتاب از قبل آشنایی دارید. اما بذارید بهتون بگم، ناامید نشین! اگه حس می کنین کتاب واستون سنگین و غیر قابل مفهومه راهش نکنید، چون این فقط یه مقدمه اس، در واقع کتاب از جایی شروع می شه که زاویه دید داستان از سوم شخص به دید شخصیت اصلی داستان تغییر می کنه.... و کواث وارد می شه و همه چیز رو از آغاز تا پایان برای شما توضیح می ده.

     

    شبی که شعله ها آبی شدند، داستان آغاز شد


    کودکی کواث اگرچه شروعی ساده و معصومانه داشت، اما پایانش یه تراژدی غم انگیز و مه آلود بود. یه پسر کوچولوی یازده ساله که طی یک حادثه، همه چیزش رو از دست داد و آواره شد. تا قبل از اون اتفاق، کواث کوچولو شاید می تونست بخنده، جادو یاد بگیره و تفریحات سالم خودش رو داشته باشه، اما نکته ی قابل توجه اینه که بعد از اون اتفاق یاد گرفت روی پای خودش بایسته و به دیگران متکی نباشه.
    برای همین، اول از راه اشتباه، و کم کم از راه درست خرج زندگیش رو در اورد. و توی این مسیر هیچ کس همراهش نبود. جز سیمون، پسری نیمچه اشرافی و ویلم، دوست خارجی کم حرفش، و دنا، دختری مرموز که حتی اسم واقعیش رو هم به کسی نمی گفت.
    البته حضور شخصیت های دیگه ای مثل آئوری، فلا و استاد الودین هم توی حرکت کواث به سمت خوشبختی بی تاثیر نبود، اما این قسمت برای بررسی نزدیک بودن کتاب به واقعیت و قابل لمس بودن داستانه. چیزی که ممکنه خیلی از فانتزی های امروزی ازش بی بهره باشن.
    همون طور که گفتم، ما هم اگه توی یازده سالگی خانواده مون رو از دست بدیم، به احتمال زیاد چیز خاصی بهمون نمی رسه. و دقیقا مثل کواث مجبوریم خودمون دست به کار بشیم و زندگیمون رو بسازیم.
    نکته ی بعدی اینه که جادوی داستان از تخیلات نویسنده فراتر رفته و رگه هایی از علم شیمی و کیمیاگری رو در خودش داره. راتفوس اول شما رو با قوانین جادوگری آشنا می کنه، و بعد در قسمت های مختلف داستان اون ها رو به کار می گیره. و موفیقتش در این زمینه به حدی بوده که شما وسط داستان از خودتون نمی پرسین: «این طلسمه دیگه از کجا امد؟!»
    به نظرم آلار و استفاده از خون برای ردیابی یک نفر، جذاب ترین قسمت جادوگریه.

     

    دو شخصیت فراموش نشدنی

     

    بعد از کواث، آئوری و استاد الودین بهترین شخصیت هایی هستن که توی کتاب باید دنبالشون بگردین.

    آئوری یه دختر شیرین عقل اما مهربونه که رازهای زیادی در پس زندگیش نهفته اس. استاد الودین هم یکی از استادهای عجیب جادوگری توی دانشگاهه. رابطه و تاثیر این دو شخصیت تاثیرشون توی کتاب، داستان رو از حالت یکنواختی و آدم های کلیشه ای خارج می‌کنه. دیالوگ های عجیب و صرفا عاقلانه ی این دو نفر، در سراسر کتاب پراکنده شده و شما هر از چندگاهی می تونین مهمونشون باشید.

     

    می رسیم به موسیقی داستان.
    شاید با خودتون بگید: «مگه کتاب هم موسیقی داره؟»
    جواب بله است. کتاب پر شده از شعرهای معنادار و رازآلود. که هنوز هم که هنوزه خواننده جواب بعضی از  معماهای نهفته در شعرها رو پیدا نکردن.
     

     

    نثر کتاب ساده و روونه. و بعضی قسمت ها هم در حال پند و اندرز دادن به ماست و دیدمون رو به یه موضوع روشن‌تر می کنه.

     

    شاید بهترین قدرتی که ذهن ما در اختیار دارد، توانایی کنار آمدن با درد است. تفکر قدیمی به ما چهار در ذهن را می آموزد که هر کس بسته به نیازش، از آنها عبور می کند.

    اولین در، خواب است. خواب به ما کنارهگیری از دنیا و تمامی دردهایش را عرضه می کند. خواب باعث گذر زمان می شود و بین ما و تمام چیزهایی که به ما آسیب رسانده اند، فاصله می اندازد. زمانی که شخصی زخمی می شود، معمولاً بیهوش می شود. مشابه آن، شخصی که خبر ناگواری را می شنود، به طور معمول دچار غش و ضعف می گردد. این روشِ ذهن برای محافظت از خودش در برابر درد، با عبور کردن از درِ اول است.

    دومین در، فراموشی است. بعضی زخم ها بیش از حد عمیق هستند که بخواهند بهبود یابند یا به سرعت التیام پیدا کنند. به علاوه، بسیاری از خاطرات صرفاً دردناک هستند و هیچ درمانی برایشان نیست. اینکه میگویند «زمان تمام زخم ها را درمان می کند» غلط است. زمان اکثر زخمها را درمان میکند؛ بقیه در پشت این در پنهان می مانند.

    سومین در، دیوانگی است. زمانهایی هست که ذهن با چنان ضربهای بزرگ درگیر می شود که خود را در پسِ دیوانگی پنهان می کند. با اینکه ممکن است سودمند به نظر نرسد، اما هست. زمان هایی هست که واقعیت چیزی جز درد به همراه ندارد و برای فرار از آن درد، ذهن باید واقعیت را پشت سر بگذارد.

    آخرین در، در مرگ است. آخرین پناهگاه. هیچ چیزی نمی تواند به ما بعد از مرگ صدمه برساند یا حداقل اینطور به ما گفته شده است.

     

     

    استخوان ترمیم می‌شه. این پشیمونیه که همیشه همراهت می‌مونه.

     

    این جمله ی بالا یکی از قشنگ ترین حرف هاییه که از زبون کواث شنیدم. 

     

     

    بزرگ ترین نقطه ی قوت:
    غیر قابل پیش بینی بودن و رازهای جذاب. به علاوه ی شخصیت پردازی فوق العاده ی نقش اصلی.

    بزرگ ترین نقطه ی ضعف:
    هیجان نسبتا کم جلد اول و نداشتن نقطه ی اوج.

    اما بهتون قول می دم قلم نویسنده و شخصیت اصلی این قدر دلنشین هست که نقطه ی ضعف رو می پوشونه. و واقعا هم خسته کننده نیست و توصیفاتش کاملا به اندازه اس. و اول شخص بودن داستان هم به این قشنگی اضافه می کنه.
    اگه طرفدار فانتزی و شخصیت های انیمه ای طور هستین حتما یه سر به دنیای راتفوس بزنید!

     

     

     

    پ.ن1: این رو برای وبلاگ برقرار نوشته بودم؛ اما پیش خودم گفتم بد نیست این جا هم بذارمش تا کسانی که ندیدن باهاش آشنا بشن:)))

    پ.ن2: شرمنده که زیاد به وبلاگاتون سر نمیزنم... یجورایی با امتحانات و تمرین نویسندگی سرم شلوغ بود:)

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    دستکش‌های خیانتکار

    در چله‌ی زمستان، دخترک دستکش‌هایش را پوشید. کاپشن صورتی‌رنگش را به تن کرد و خندان، بادکنک پر از گاز را لای انگشتانش جای داد. به مدرسه رفت، جشن را دید. شادی کرد.  خندید. مدیر مدرسه از دانش‌آموزان خواست بادکنک‌‌هایشان را در پایان جشن رها کنند. در جشن شعر خواندند، نمایش اجرا کردند و به کارهای مستخدم مدرسه افزودند. در انتها، آمدند ورزش کنند. بادکنک‌ها در دستشان بود و آسمان ابری و زیبا. آهنگ را پخش کردند و با ریتمش هماهنگ شدند. مدرسه در جنب‌وجوش بود و دخترک هرگز نفهمید که بادکنک چطور از لای انگشتان دستکش‌پوشش لغزید و به آسمان رفت.
    بادکنک او در مدرسه، در آن روز و در جشن زمستانی، اولین بادکنکی بود که به آسمان رفت. همه، از جمله مادر دخترک که در حیاط مدرسه ایستاده بود و پدرش، که بیرون از مدرسه و در ماشین بود، پرواز را دیدند. اما دخترک دور شدن بادکنک صورتی را ندید. در عوض، به دستکش‌هایش خیره شده بود و از خود می‌پرسید که این یک جفت پارچه چرا باید به او خیانت کنند؟
    بعد، دوستان دخترک که او را غمگین دیدند، دستکش‌های خیانتکارشان را رو کرده و ده‌ بادکنک را به آسمان فرستادند. حالا بادکنکی که زودتر از موعد رفته بود دیگر تنها نمی‌ماند.
    و چند لحظه بعد، ده‌‌ بادکنک به ده‌ها،  و ده‌ها به صدها رنگ درخشان تبدیل شد. سفری شگفت‌انگیز بالای سرشان انجام گرفت. سفری از جنس رنگین‌کمان.
    زود بود. هنوز زود بود. اما چه کسی جز خود آدم می‌تواند دیر یا زود بودن را تعیین کند؟
    درست بود که دخترک و دوستانش چاره‌ی دیگری نداشتند، اما هنوز هم عنصر غافلگیری در دستشان بود. عنصری که حتی دستکش‌های خیانتکار هم نمی‌توانستند از آن ها بگیرنش.
    و همین کافی بود تا لبخند بر لبانشان بنشیند.
    دخترک دستکش‌های خیانتکارش را در آورد و برای بادکنک‌ها دست تکان داد.
    صدایش، ملایم، گرم و نیرومند بود. اما احتمالا، احتمالا و احتمالا، در میان باد زمستانی گم شد: «خداحافظ، بادکنک‌ها!»

     

     

    خب، این واقعی بود! اگه اشتباه نکنم کلاس دوم یا سوم واسم اتفاق افتاد و الان یهویی یادم امد و نوشتمش:))

    ولی اون لحظه واقعا به دستکش ‌های خیانتکار فکر نمی‌کردم.  اصلا این قدر درگیر شهرت و خفن بودنی که به دنبالش می‌آد بودم که این چیزها واسم معنی نداشت!

    نکته: از همون بچگی در پی کسب شهرت بودم!  حالا شده زورکی یا دروغکی! ولی قدمش روی چشمم بود D:

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۹

    یک عالمه ستاره، این‌جا نشسته!

    چهل و دو تا.... فقط چهل و دو ستاره‌ی دیگه مونده تا برم بخوابم!

    آخ جون!!! : //

  • ۲۰
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    عدالت دیگر چیست؟

    ما سکه ها را روی میز انداختیم. جلنگ جلنگشان را شنیدیم. چانه هایمان را زدیم و قیمت ها را کاهش دادیم.
    ولی حالا سکه ها را توی کیسه می ریزیم. جلنگ جلنگشان را نمی شنویم. چانه نمی زنیم و قیمت ها را کاهش نمی دهیم.
    بلکه برعکس، دستی را که در گذشته برای کمک به فقرا باز بود، اکنون مشت می کنیم و دار و ندارشان را غارت می کنیم.
    دوست من، در حال حاضر کمکی در کار نیست. خودت باید به فکر زندگی ات باشی. باید درست را بخوانی و یک شغل مناسب گیر بیاوری. حتما حتما هم باید دکتر شوی! پس بگو ببینم، قول می دهی که دکتر شوی؟
    چه؟ مرا نخندان! مهم نیست که هنرمند هستی! مهم نیست که نقاشی هایی در حد داوینچی می کشی. مهم نیست که شعر هایی می نویسی که سخت ترین قلب ها را به درد می آورد. مهم نیست که....
    اصلا مهم نیست که دوست داری آزاد باشی. مهم نیست. اصلا مهم نیست.

    پس چه چیزی مهم است؟ پول، قدرت، کاغذی کج و کوله که آن را مدرک دانشگاهی می خوانند، هیولایی زیر زمینی به نام کنکور، که بالای تختش نشسته و با اخم نگاهت می کند.
    کنکوری که باعث می شود پسری نوزده ساله بابتش خودکشی کند و بهترین دوران زندگی ات را به باد دهد.

    و احمقانه است اگر بگویم خودم هم از حقیقت گریزانم.

    در این دنیا هیچ چیز جز ناعدالتی مهم نیست.

  • ۳۶
    • Violet J Aron 🌸
    • جمعه ۵ دی ۹۹

    از صفر تا صد

    اعداد آمدند، کم شدند، زیاد شدند، گریه کردند و گاهی خندیدند. و سرانجام رفتند. و همچنان در پس خورشید درحال غروب، صفر کوچک، تنها و غمگین، روی نیمکت نشسته بود. او چاق بود. یک دایره ی بزرگ به گردی خورشید بالا سرش. با این تفاوت که او خورشید نبود. گرمایی نبود. دوستی نبود. ماه عاشقی نبود. فقط خودش بود و نیمکتی که زیر هیکل چاقش تلق تلوق می کرد.

    صفر تنها بود. نه بیش تر و نه کم تر.

    حتی علامت ها هم در کنارش جایی نداشتند. نه مثبت علاقه ای به او داشت، نه منفی. انسان ها هم در شمارش اشیاء از او اسمی نمی بردند. صفر نمی دانست چه چیزی او را تا این حد از دنیا جدا کرده. آیا کار اشتباهی کرده بود؟ آیا بخشی از خانواده ی اعداد نبود؟ اگر نبود، پس چه بود؟ آه کشید.

    صفر مطلقا هیچ بود. نه بیش تر و نه کم تر.

    می گفتند سیزده نحس است، اما با این حال او هم به اندازه ی صفر منفور نبود. صفر سیزده را دید که با بیست و یک و چهل و هفت مشغول صحبت بود. پنج از دور آمد و مشتی دوستانه به شانه ی او زد. سیزده خندید و دنبال دوست شیطانش افتاد. صدای خنده اش تا آسمان رفت و قلب صفر را شکست.

    صفر غمگین بود. نه بیش تر و نه کم تر.

    کم کم پارک خلوت شد. اعداد رفتند، خورشید غروب کرد و ستاره ها از راه رسیدند. درخششان بر روی پیراهن آسمان، اعجاب انگیز بود. اما صفر توجه نکرد. سرش را بالا نیاورد. به ماه تابان لبخند نزد. در مقابل، ماه هم نخندید. در انعکاس رودها نرقصید و صفر همچنان تنها ماند.

    در راه، نود و نه او را گیر انداخت. کتکش زد و قیافه ی داغونش را به برادران دوقلویش، نه و نهصد و نود و نه نشان داد. هر سه خندیدند. نود و نه گفت او به اندازه ی سیب زمینی له شده زشت است.

    نُه لگدی به شکمش زد و دوباره خنده شان آن شب تاریک را شکافت. سپس رهایش کردند. رفتند تا به خوش گذرانی هایشان برسند.

    و این بار، صفر گریان بود. نه بیش تر و نه کم تر.

    در گوشه ی خیابان ایستاد. غصه خوردن را رها کرد و دست هایش مشت شد. از خدا خواست برایش دوستی بیافریند. خدا گوش نکرد. صفر باز هم درخواستش را گفت. خدا توجه نکرد. صفر ضجه زد و درخواستش را مجددا تکرار کرد. سرانجام خدا نگاهش را به طرف او چرخاند و گفت گناهکار است. گفت صفر در کارهای دیگران دخالت کرده و مجازاتش این است که تنها بماند. صفر نالید. گفت که قصدش بد نبوده. گفت که کوچک بوده و بی ارزش، برای همین می خواسته کنار اعداد دیگر باشد، و بیست، سی، چهل و پنجاه را به وجود بیاورد. خدا گفت جای او کنار این اعداد نیست. صفر اشک ریخت. خدا لبخند زد و با گفتن این که صبر کلید حل مشکلات است، به او دلگرمی داد.

    و زندگی همین طور ادامه پیدا کرد.

    سال ها بعد، صفر یک را دید و یک دل، نه صد دل عاشقش شد. یک هم به او دل بست. هردو عاشق، و سرانجام یکی شدند. بچه شان صفر دیگری شد و کنارشان ماند.

    و حالا صفر داستان ما، با یکِ عزیز و بچه ی کوچکش، صد بود. نه بیش تر و نه کم تر.

     

    صدتایی شدم D:

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۳ دی ۹۹

    کرونای انگلیسی؟

    از سری عجایب قرن بیست و یکم اینه که برای یه بیماری مرموز واکسن بسازی و قبل از این که همه ی مردم رو نجات بدی، با پوزخند یه نوع جدیدش مواجه بشی.

    بله! کرونای انگلیسی هم از راه رسید!

    چه خبر از امتحانات حضوری یا مجازی؟

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • سه شنبه ۲ دی ۹۹
    روزی روزگاری دختری بود که ستاره های بالای سرش چشمک می زدند. دختر آن ها را دوست داشت. رمز و رازشان را هم همین طور. او به ستاره ها قول داد تا زمانی که درخششان را از دست دهند و از آسمان پایین بیفتند، برایشان خواهد نوشت. ستاره ها خوشحال شدند و خندیدند. از خنده شان کاغذ پدید آمد. دختر آواز خواند و موسیقی اش تبدیل به مداد شد.
    و این گونه بود که دختر قصه ی ما، هر روز می نویسد. حتی اگر بی معنی باشد. حتی اگر نا زیبا باشد.
    فقط می نویسد. می نویسد و می نویسد.