امروز،11 آذر 99، ساعت 01:00 بامداد است. هوا سرد شده و تا حدودی نیمه ابری است. یک دقیقه گذشت. اکنون ساعت 01:01 دقیقه ی بامداد است. نه صبر کنید! ثانیه شمار هنوز دارد حرکت می کند! زندگی جریان دارد و هواشناسی گفته باید انتظار مه غلیطی را داشته باشیم. خب، کجا بودیم؟ آهان!


ریش قشنگ پاس می دهد و نوزاد روی صندلی دست و پا می زند. از فرط استرس، ریش های ریش قشنگ فر می خورد. به چپ خم می شود و به مو قشنگ علامت می دهد. یک حرکت زیبای دیگر...شیشه ی شیر در هوا می گردد و در دست مو قشنگ می افتد. و حالا او می دود و درحالی که به علت محکم گرفتن شیشه ی شیر، بند انگشتانش سفید شده، پلاستیک دراز و باریکی که از فروشگاه مای لیتل بِیبی (!) خریده است را درون دهان نوزاد می چپاند. نوزاد ابتدا کمی اخم می کند، سپس حرکتی نینجایی زده و با پرت نمودن شیشه ی شیر، ناروتو و رفقایش را شرمنده می کند. خاله جان، پس پیشانی بند نینجایی ات کو؟!


نوزاد یک روز و پنج ساعت و پنجاه و نه دقیقه و شش ثانیه ی پیش در بیمارستان بلغارستان به دنیا آمد. آهان... حالا شد یک روز و شش ساعت!! عمر نوزاد هر لحظه دارد بیش تر و بیش تر می شود. خدا حفظش کند. البته با این وضع گرانی بعید نیست دزد یا حمال شود و طی جا به جا کردن کیسه های شن، آجری در سرش بخورد و بمیرد. نه! من یکی که دلم نمی خواهد به مراسم خاکسپاری اش بروم.


شیشه ی شیر به چانه ی ریش قشنگ برخورد کرده و ریش های قهوه ای اش بیش تر فر می خورند.


و حالا یک پاس بلند برای او!!!
شیشه ی شیر محکم در تابلوی خر در چمن می خورد و آن را می شکاند.


نگاه کنید! دارد باران می بارد! مگر هواشناسی نگفته بود که قرار است مه شود؟!


چه بهتر! تماشاچیان (اهل خانه) اعم از عمه قزی و خاله بزی، هو می کشند.


زی زی گولو به ریش قشنگ کارت زرد ( یا شاید هم قرمز، چشمانم درست نمی بیند!) می دهد و او را از زمین خارج می کند.


حالا عمه قزی جایش را می گیرد. چه روسری گل گلی زیبایی هم دارد! البته کمی کنارش نخ کش شده. یادم باشد به او بگویم آن قسمت را بدوزد.


مو قشنگ آستین هایش را بالا می زند و منتظر می شود.


و حالا عمه قزی شیشه ی شیر را پرتاب می کند. می افتد در محوطه ی جریمه!

 

صدای رعد و برقی شنیده شده و درحالی که دوربین بیرون از خانه را نشان می دهد، تصویر با مه غلیظی پوشانده می شود.

 

نه!! صبر کنید من هنوز حرف دارم!

 

_برو بابا. تو اخراجی!!

 


از سری تخیلات من در شب قبل از امتحان:/


بعد از اون پست اعصاب خردکن این یکی واقعا لازم بود 0__0

 

این داستان: گزارشگری وایولت به سبک جواد خیابانی!

 

سر فرصت در جواب نظراتتان جغدی خواهم فرستاد!