ارواح خیلی کارها انجام میدهند.
ببینید، زندگی ما پر از ارواح سرگردان است. البته منظورم ارواح زیر تخت یا بازماندگان یک خانهی قدیمی نیست؛ بلکه دارم درمورد چیزهایی حرف میزنم که وجود دارند.
ارواح واقعی، برای ترساندن نیستند. میتوانم ساعتها بنشینم و شکل و شمایل ارواح توی قصهها را برایتان توصیف کنم، اما قبول کنید که کاری از پیش نمیبرد.
پس خیالتان را راحت میکنم: فقط تمرکزتان را روی زندگی بگذارید و از چیزی نترسید. اما بدانید که آنها همیشه کنارتان هستند.
درمورد ماهیت این ارواح واقعی، دیدگاههای متفاوتی هست. بعضیها آنها را چون باد زمستانی سریع و ناپایدار میدانند. عدهای هم نظرشان این است که آنها همان احساسات رها شدهی انسانها هستند که در فاصلهی زمین و آسمان شناورند. ولی من فکر میکنم قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. ارواح واقعی شفاف نیستند و از دیوار هم رد نمیشوند؛ چشمان براق ندارند و حرکاتشان لزوما بیصدا نیست. به جای این کارها، خیلی راحت به در و دیوار میخورند، خودشان را میکشند، گریه میکنند و دعوا راه میاندازند، و یک لحظه هم مراقب این نیستند که کسی متوجه حضورشان نشود. این چیزی است که ارواح واقعی هستند. این چیزی است که ما هستیم.
فاصلهی ما و دنیای اطراف، وقتی که ناراحت میشویم نیز به همین ماجرای ارواح برمیگردد. غم محرک خوبی برای "جمعیت گریزی" است. ولی عذاب وجدان ناشی از کارهای اشتباه تاثیرش به مراتب بیشتر است. باعث میشود از خودتان متنفر شوید و برای این که دیگران شما را به حال خودتان رها کنند، دست به هر کاری بزنید. علاوه بر این، بیتفاوت هم میشوید. دیگر اهمیتی نمیدهید که آسمان بالای سرتان آفتابی است یا ابری، مردم اطرافتان خوشحالاند یا غمگین؛ فقط به جلوی پایتان زل میزنید و راه میروید. اما به کجا؟ باز هم مهم نیست.
احتمالا همین کارها هست که ما را تبدیل به ارواح سرگردان میکند. این که در عین مادی بودن، به جسممان اهمیت نمیدهیم و خیال میکنیم اگر از یک بلندی خودمان را پایین بیندازیم درد چندانی نخواهد داشت. و فقط... قرار است که راحت شویم.
اما غافل از این که اگر قرار بود از همان اول یک روح باشیم، پس دلیل مادی بودن جسممان چیست؟!
پ. ن 1: این جانب از همین تریبون اعلام میکنم دیگه من رو نمیبینید تا سال دیگه!
پ. ن 2: عیدتون مبارک باشه!
پ. ن 3: باید یه برنامه بچینم و تک تک وبلاگها رو بخونم:))
پ. ن 4: عه گفتم یه سال من رو نمیبینید؟ چند دقیقه دیگه سال آیندهاس D: دیدیم دادام ~_~
انگشتانم روی کیبورد میدوند و موس هم بیکار نیست. بالاخره، پستهای بیمعنی و خاک خورده باید بروند رد کارشان. کمکم، جا برای پستهای قرن بعد باز میشود. نوشتههای جدیدتر میآیند و همه چیز نو خواهد شد. (اهم! اهم!) البته همه چیز به جز قالب! XD
این کاری است که باید کرد. این کاری است که هر بلاگری ملزم به انجام آن خواهد بود.
وقت خانهتکانی است.
دستمالها بالا!!!
حین تمیزکاری، نگاهی هم به آیکون جدید وبلاگ بیندازید. ساکورا ساکورا ^__^
بدون من خوش میگذره؟
دیگه این قدر ستاره واسم روشن شده که بهشون عادت کردم D:
اصلا خیلی خوشگله. یه پنل 56 ستارهی توپ!!!
# با هم چت کنید. وب خودتان است!
امسال ننه سرما را ندیدم.
عجیب بود. او هر سال میآمد. با گلولههای برف، با باد زمستانی، و گاهی وقتها با دست خالی؛ به هر حال میآمد. پیرزن چادری هرگز کسی را منتظر نمیگذاشت. او می آمد. چون نیامدن در ذاتش نبود.
اما امسال نیامد. باید میآمد. چرا نیامد؟!
خورشید میتابید. جیرجیرک آواز میخواند. زمین گرم میشد و اعداد روی تقویم یکی پس از دیگری خط میخوردند. و کمکم، بهار از راه میرسید.
اما ننه سرما نیامد. باید میآمد. اگر ادامه میداد؛ دل مردم برایش تنگ میشد.
بهار شد. تابستان آمد و پاییز هم گذشت. و باز، ننه سرما نیامد. باید میآمد. چرا نیامد؟!
از خانه رفتم بیرون. در خیابانها قدم زدم. مردم را دیدم که ککشان هم نمیگزید. زمستان؟ که چه؟ اهمیتی نداشت. چیزهای مهمتری از طبیعت و توازن فصلها بود. فقط کار در کارخانه. فقط زندگی ماشینی. فقط سوخت فسیلی.
ننه سرما نیامد. باید میآمد. چرا نیامد؟!
رفتم دنبالش. آن جا که آخرین دانههای برف آب میشدند؛ روی کوهها، در دورترین نقطهی دنیا، ننه سرما را پیدا کردم. روی قله ایستاده بود. چادرش را جمع و جور کرده و چمدانی از جنس دانههای برف روی هوا معلق مانده بود.
او را دیدم. او هم مرا دید. لبخندی زد که گرمتر از شعلههای آتش بود. او سرمایی در دل آتش بود. اما مردم... داشتند آبش میکردند.
نزدیکش شدم. دورتر شد. صدایش زدم. لبخندش ضعیفتر شد. و...از من فاصله گرفت؟!
التماس کردم: «ننه سرما. نرو.»
چادرش را مرتب کرد و بالا و بالاتر رفت. گفت: «باید برم. آلودگی هوا برای من مثل آتیشیه که آدم برفی رو آب میکنه. پس... معذرت میخوام. نمیتونم بمونم، ننه.»
نتوانستم جلویش را بگیرم. او رفت. سال بعد، سال بعد و سالهای بعدش هم درست و حسابی نیامد.
ننه سرما رفت و به ندرت سر و کلهاش در کوهستانهای دور دست پیدا میشد. با این حال، زود میرفت.
ننه سرما نیامد. درست است که باید میآمد؛ اما ما دنیا را با دست خودمان به هم ریختیم. همه چیز را به هم زدیم و فقط به فکر خودمان بودیم. پس حق نداریم بگوییم چرا.
پ.ن: عرضم به حضورتون که بازم بیان خراب شده. پنل ها بالا نمیان.
ولی به لطف آقای عینک فهمیدم چجوری باید این سد خطای 504 رو شکوند!
برین تو باکس دنبال کننده های یه وبلاگ. و یه وبلاگی رو انتخاب کنین که دنبالش نکردین. کلیک کنین روش و گزینه ی این وبلاگ را دنبال کنید رو بزنید. بعد بهتون میگه که باید وارد پنلتون بشین. ورود رو بزنین و خیلی راحت می پرین تو آغوش پنلتون!!! ^__^
ترجمه: اینجا :))
اعتراف میکنم اولین چیزی که باعث شد جذب این آهنگ بشم کاور عجیبش بود. توروخدا نگاهش کنین!! تا دو روز چیزهای جدیدی ازش کشف میکردم!
اولین بار واسه ی من این حس رو داشت که یه غم خاصی توی فضا موج میزنه. مه و ابرها، و همین طور ساختمون سوخته. این ها اولین چیزهایی بودن که ازش دیدم. بعد، ناخودآگاه گشتم دنبال آدم مرده و قطره های سرخ خون. نمیدونم هدفم از این کار چی بود؛ اما حس میکردم با وجود اون ها فضا کامل تره. ولی چیزی که انتظار داشتم رو ندیدم. خب، نه دقیقا.
ولی هنوز هم قبول دارم که این عکس پاردوکس داره. از یه طرف دو پرنده آتیش گرفتن و ساختمون هم داره میسوزه؛ و از یه طرف دیگه آتیش و چادر سالم برپاست و یه پرنده هم داره با خیال راحت آب میخوره!
پ.ن: اولین آهنگ رسمی وب. صندوق بیان بالاخره واسم درست شد. یوهووووووووو!!!
پ.ن2: خداییش نمیخواین از بستن وب هاتون دست بکشین؟
پ.ن3: من این جا چی کار میکنم؟
پ.ن4: ای بابا. بازم آهنگ با گوگل کروم باز نمیشه؟ با کروم گذاشتمشا!!!! توی پنل نشونش میده :/