هندزفری عزیزم! از تو عاجزانه خواهشمندم که این قدر در خودت نپیچی. مگر نمی دانی که گره های زندگی از راه حل هایش بیش تر است؟ این گره ها خود به خودی نیستند. انسان ها و اعمالشان آن ها را می سازند. اما این جاست که عقل حکم می کند. گره های تو نباید این گونه باشد.


من تو را مرتب و منظم در کشو می گذارم. و آدم وقتی پولی را در گاوصندوق می گذارد، انتظار ندارد هنگام بیرون آوردنش روی آن قطره های باران را ببیند. پس دقیقا در آن ستاره باران تاریکی، جایی که آن قدر پیداست که نگاه هیچ کس متوجه آن نیست، تو دقیقا چه غلطی می کنی؟


دو گوش کوچکت که بیش از آن که برای شنیدن باشند، برای خروج صدا هستند، آن ها هم دلیل خودشان را دارند؟ می خواهند به هم برسند؟ به خون هم تشنه اند؟ عاشق یکدیگر شده اند؟ یا...؟

ببین، من اصلا فلسفه ی گره ها را نمی فهمم. شنیده ام که گره ها انواع مختلفی دارند. گروهی شان ساده و مهربان هستند. مثل پیرمردهای گوشه ی پارک ها. و بعضی هایشان آن قدر کور هستند که برای دیدن نیاز به عمل جراحی دارند. آن هم با احتمال ده درصدی دوباره دیدن.


اما گره های خود به خودی؟! اصلا چیزی درمورد قانون سوم نیوتون به گوشت خورده؟


آقای نیوتون درد سیبی که در سرش خورد را تحمل نکرد که تو قوانینش را نقض کنی! اگر این جا بود و می فهمید حریف شریفش یک عدد هندزفری با گوشی های کج و کوله است، چه می گفت؟
«قانون چهارم نیوتون: قانون های قبلی فقط یک سوء تفاهم بود. آن ها را نادیده بگیرید. راستی از نزدیک ترین ساختمان پنجاه طبقه تا این جا چقدر فاصله است؟»


آه شیرینکم... اگر قر در کمرت فراوان است و آهنگ هایی که چند لحظه پیش در کنارت گوش کردم آدرنالین خونت را بالا برده، خب بگو و مرا از درد کنجکاوی خلاص کن!


شاید... شاید خدایی نکرده همه تان جن زده اید؟ نه... ترجیح می دهم با این چرت و پرت ها خودم را نترسانم. اما مگر می گذاری یک شب به پیچ خوردن هایت فکر نکنم؟


لطفا در اولین فرصت برایم توضیح بده و مرا از نگرانی در بیاور!

 

از طرف یک شهید راه هندزفری!