مادربزرگ می گفت گل های باغچه اش به زیبایی رنگین کمان اند.
نرم همچون مخمل و دلربا مانند لبخند.
یادم می آید هر روز صبح که از خواب بیدار می شد، آب پاش صورتی رنگش را پر از آب می کرد و می رفت سراغ گل ها. و مشغول آب دادن به عزیز دردانه هایش می شد.
طوری انگار نمی توانست یک روز را بدون این کار بگذراند.
مقابل باغچه که می ایستاد، زانوهایش را خم می کرد، از درد کمر می نالید و در آخر به صدای تلق تلوق استخوان ها خنده اش می گرفت.
همیشه هم تقصیر را بر گردن قرص های کلسیمی می انداخت که روزی روزگاری باید می خوردشان.
در همان موقعی که او مشغول آب دادن به گل ها بود، من هم نبردی سهمگین با کتاب های درسی و جوراب های گم شده ام داشتم. درحالی که یک چشمم به خاطر خواب آلودگی نیمه باز بود، کتاب هایم را داخل کوله می انداختم و همان طور که با یک دست زیپش را می کشیدم، نان تستی را درون دهانم می گذاشتم و پروازکنان وارد حیاط می شدم.
اگرچه این همه عجله به خاطر دیر بیدار شدن نبود. به خاطر مدرسه و معلم های عصبانی اش هم نبود. بلکه به خاطر لحظه ی شاداب شدنی بود که در گوشه ای از حیاط اتفاق می افتاد.
تقریبا پنج دقیقه از صبحم به تماشای مادربزرگ می گذشت. او را با دقت نگاه می کردم و مراقب بودم کوچک ترین جزئیات از دستم در نروند.

ای کاش آن جا بودید. صحنه ی قشنگی بود. موهای خاکستری مادربزرگ در برابر رنگین کمان گل ها، مانند فیلم های قدیمی، تیره به نظر می رسید. لباس گشادش با هر حرکت موج بر می داشت. یک بار که از او پرسیدم چرا پیراهن گشاد می پوشد، خندید و گفت: «عزیزکم، آدم وقتی پیر می شه، تحملش هم کم تر می شه. پیراهن یه تیکه و گشاد خیلی راحت تر از بلوز و شلوار مارک داره. حداقل دیگه نگران این نیستم که باید با هم دیگه ست باشن!»
جدا از استدلال هایش، همیشه مرتب و دوست داشتنی بود.
هنوز که هنوز است، کاسه های آبی که در حیاط می گذاشت تا پرندگان از تشنگی تلف نشوند را به یاد دارم. گاهی وقت ها تکه نانی هم کنارش بود. وقتی هم که پروانه ها، یا به قول مادربزرگ، پری های ریزنقش به باغچه اش سر می زدند و ناز پروده هایش را تحسین می کردند، حاضر و آماده، از توی پنجره نگاه می کرد و از من می خواست برایشان دست تکان دهم. چون اعتقاد داشت آن ها واقعا پری بودند. پری هایی که گزارش زحماتش را پیش خدا می بردند.
اکنون که بزرگ شده ام هنوز نمی دانم این حرف مادربزرگ راست است یا دروغ. فکر می کنم حتی پاک ترین آدم بزرگ ها هم دروغ های خودشان را دارند. من هزاران بار با داستان های ساختگی شان سرگرم شده ام. باور کرده ام که آقا کلاغه چتر رنگی ام را آورده است، باور کرده ام که عروسک هایم را عمو نوروز می خریده، چون بچه ی خوبی بودم.
و نیز باور کرده ام که کودکی ما، با دروغ هایش شیرین است. وقتی بزرگ می شویم و از دنیای کوچکمان بیرون می آییم، دیگر دنبال گنج زیر رنگین کمان و کوتوله های بداخلاق نمی گردیم. کفش هایمان را لنگه به لنگه نمی پوشیم و از ارواح زیر تخت نمی ترسیم.
وای که چقدر کودکی دوران شیرینی است. دورانی که تا چشم بر هم بزنی، از مقابلت کنار می رود.
و بعد هم خودت کسی هستی که باید نقش مادربزرگ داستان را بازی کنی.
شنیده ام: «کودک دروغ می شنود و می خندد، آدم بزرگ دروغ می گوید و از کارش پشیمان می شود.»
دروغ شنیدن در کودکی تجربه ی زیبایی ست.