راستش دیدم این اواخر همه ذوق شاعریشون گل کرده و از ترک روی دیوار هم شعر می‌سازن، گفتم بذار منم یه چیزی بنویسم تا از بقیه عقب نیفتم.

برای چالش سین داله. هرچند مطمئن نیستم سین دال اصلاً وبلاگ من رو بشناسه:/

 

هشدار: این شعری که می بینید مربوط به وایولتِ هشت ساله از فلان شهر نیست؛ بلکه مربوط به وایولتِ هجده ساله از فلان شهر است. 

با این وضعی که دارم پیش می‌رم بهتره معلم کودکستان بشم.

شعرم کاملاً مخصوص بچه کوچولوهاست:/

و همچنان خود شیرینی ادامه دارد و من نیم‌فاصله ها را رعایت می‌نمایم. بهم مدال افتخار نمی‌دین؟

حالا بفرمایید شعری که دیشب وسط زبان خوندن سرودمش رو بخونید. چه ترکیب قشنگی. و نه! موقع نوشتن حس نمی‌کردم به جای سایه باید بنویسم Shadow. 

 

پشت سایه ها چراغ را دیدم.

لبخند محوش را به کام کشیدم.

زردی تب آلود، روزی آن جا بود.

دورتر از هرچیز، نگو که بیمار بود.

 

هاله های اطراف، تند تند تپیدند.

خیابان را بی او ندیدم.

یک نفر پیچید، یک نفر خندید.

مشت بی مهری، بر او کوبیدند.

 

چراغ افتاد، همه چیز پخش شد.

اشک در چشم کم نورش جمع شد.

دیگر نتابید. دیگر نخندید.

بعد از آن او را ندیدم.

 

سال ها بعد همه می‌دویدند.

با پای ناقص، در هم می‌لولیدند.

صدای استخوانی در اتاق بلند شد.

یک نفر مُرد، یک نفر کور شد.

 

روز ملاقات، همه می‌خندیدند.

از پشت دیوار، قد می‌کشیدند.

در انتظار جوانان، شب می‌کردند روزها.

شعارشان این بود: فقط بیا!

 

مهم این است که کسی نیامد.

دندان مصنوعی های جدید را نیاورد.

آن ها ماندند، تنهای تنها.

در گوشه ای از خانه ی سالمندان.

 

این ها به کنار، چرا این طور شد؟

ورق چرخید، دستشان رو شد.

این بود حکمت کسی که چراغ را ندید.

از نور خُردش راضی نبود؛ درش بی حاصلی دید.

 

وایولتا، مباش چو آنان.

خودت که دیدی، عاقبتشان را؟

تا توانی، گندم بکار.

تا در آخرت شوی رستگار.

 

 

اصلاً نمی‌دونم منظورم رو رسوندم یا نه. ولی سعی داشتم بگم کهنه شدن چیزی صرفا دلیل بر بی فایده بودن اون چیز نیست.

چراغ کمر خم کرده و کم نور، برای سال های سال پاهاش رو روی سنگفرش خیابون محکم کرده. می‌دونه که یه روزی عمرش به پایان می‌رسه، می‌دونه که هر شروعی یه پایانی داره؛ اما بدون چشمداشت به نورافکنی ادامه می‌ده. و خیلی از مردم این تلاش رو درک نمی‌کنن. چراغ، زندگی اش رو پای روشن کردن مسیرها می‌ذاره. راه درست رو نشون می‌ده. راهنمایی می‌کنه و در طی این صرف انزژی، نیرو و توانش رو از دست می‌ده. پس چه دلیلی داره بهش بی احترامی بشه؟ چه دلیلی داره که یه نفر حرمت بزرگ تر از خودش رو نگه نداره؟

شاید صفحه اش ترک برداره و مثل دندون های خراب شده ی سالمندان باشه، اما این چراغ لیاقت دندون مصنوعی، یا در اصل یه صفحه ی جدید رو نداره؟ باید از ریشه اون رو کند و انداختش وسط آشغال ها؟ 

خیلی خب. باشه. چراغ فقط یه وسیله اس. درخت نیست که قرار باشه به احساساتش بها بدیم. اما می‌دونید مشکل چیه؟ این که آدم ها هم یه روزی وسیله می‌شن. وقتی که می‌میرن و روحشون از بدنشون جدا می‌شه، مثل چراغی هستن که تا ابد خاموش شده. اون موقع است که می‌شه گفت باید بندازیش دور. هرچند که یاد و خاطراتش همیشه باهامون می‌مونه. 

 

- این جوری قضیه روی اعصابه؛ نه؟ پس یعنی باید چراغ های نیمه خراب رو تلنبار کنیم زیر تختمون؟ 

نه.

همون طور که قبلا هم گفتم چراغ فقط یه استعاره اس.

پدر،مادر، مادربزرگ و پدربزرگ، همه یه روزی مثل چراغ سرحال و شاداب بودن. و همین طور خود ما. اما هرکس توی زندگیش به جایی می‌رسه نیاز داره افرادی که خودش زمانی ازشون مراقبت می‌کرده، مراقبش باشن. 

خانه ی سالمندان بزرگ ترین سیاهچاله در طول زندگی یه انسانه.

 

 

پ.ن: شرمنده اگه هزار بار پست رو برداشتم و دوباره گذاشتمش. آخه انگار ستاره اش روشن نمی‌شد.