خودت و یه آسمون آبی بالای سرت

امروز از اون روزهاست. از اون روزهایی که دلت می خواد در اتاق رو باز کنی و از همه ی متعلقات دنیا، اعم از موبایل و اینترنت فرار کنی.

 

امروز از اون روزهایه که خنکی روی پوستت می شینه و انگشت هات از تایپ صحیح کلمات به لرزش میفته.
نفس کشیدنت سخت می شه و فراموش می کنی دیروز تا چه اندازه به مرگ نزدیک بودی.

 

از اون روزهاییه که باید خنده کنان از خونه فرار کنی و شاد باشی که خودت رو داری. و یه آسمون آبی بالای سرت.

 

چون هیچ چیز بدتر از موندن توی خونه برای یه مدت طولانی نیست. هیچ لذتی توی نشستن بی وقفه پشت میز کامپیوتر وجود نداره. نه وقتی که حس می کنی همه چیزهایی که نوشتی و دوستانی که پیدا کردی داره از هم فرو می پاشه. نه وقتی که بیان خطای 504 می ده.

 

اتفاق دیروز خیلی حرف ها رو به ما می گه. این که فقط یک ثانیه لازمه تا همه چیز به "هیچ چیز" تبدیل بشه و خنکای صبح فراموش کنه نقشش توی این گوشه از جهان هستی چی بوده.

برای همین، دلم می خواد برم بیرون. دلم می خواد از مابقی عمرم لذت ببرم. دلم نمی خواد وقتی نوه هام ازم می پرسن نوجوونی و جوونیم رو چجوری گذروندم، فقط به عبارت "پشت میز کامپیوتر بودم" بسنده کنم.


می خوام براشون از موج های اقیانوس ها بگم. ببرمشون زیر بارون. براشون چتر رنگارنگ و چکمه بخرم. اشتباه پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو با جملاتی مثل : «لباس هات خیس می شه و سرما می خوری.» محدود می کنن، تکرار نکنم.

زندگی سراسر تجربه اس. چه اشکالی داره اگه سرما خوردن هم جزئی از این تجربه ها باشه؟ خوابیدن توی تخت به مدت دو روز، و بعد هم مدرسه رفتن و شنیدن خوشامدگویی هایی که نشون می ده هنوز هم کسانی هستن که دوستت دارن. این هم یه بیت دیگه از زندگی توئه که لازمه به آوازت اضافه بشه.

 

منی که اجازه ی پریدن توی چاله های آب یا آدم برفی درست کردن رو ندارم، از این زندگی چی یاد می گیرم؟ چی می تونم با خودم به آینده ببرم وقتی تک تک ساعات زندگیم به شاد در حال بروزرسانی زل زدم؟

 

پایان خیلی نزدیکه. بارون موندگار نیست. رنگین کمان موندگار نیست. یه روز همه چیز تموم می شه و فقط خودت می مونی و چیزی که بهش می گن : "خاطرات خوب"

 

 

 

 

به نظرتون با این وضعی که همش نگران حال و احوال بیانم بهم امیدی هست؟ نکنه عاشقش شدم و دارم در فراق یار می سوزم؟

 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۹۹

    جوهر بی رنگ: اشکی که آتش را خاموش کرد

    می دانم یک روز، مادرم آن جا خواهد بود. با لبخندی بر لب، و دست هایی به نرمی گلبرگ ها. اشک هایم را پاک خواهد کرد و مرا در آغوش خواهد گرفت.

    مطمئنم.

    چشمانم را به سختی بسته نگه داشته بودم. همه ی چیزهایی که آن شب شوم را تشکیل می دادند، به ذهنم سیخونک می زدند. انگار داشتند مغزم را آزمایش می کردند تا ببینند به چه توهماتی نیاز است تا کاملا دیوانه شوم.

    و من همچنان در جنگ با آن ها، و به او فکر می کردم. به زیبایی چشمانش، و به موهایی که احتمالا همانند من تیره بود.

    همه ی انسان ها همین طورند. همه به دنبال قطره ای اشک می گردند تا با آن آتش مشکلات را خاموش کنند. افکار، هرچند از جنس نمک و دروغ باشند، در خودشان زندگی دارند. کوچک ترین اشک، زیباترین فکر، می تواند درد را تسکین دهد.

    برای ایلاس متاسفم که چنین چیزی را نمی دانست.

    چند لحظه بعد، چشمانم را باز کردم و پلک زدم. سایه رفته بود. البته فعلا.

    نفسی از سر آسودگی کشیدم.

    لبخند کوچکی زدم و زیر لب گفتم: «هنوز شیش ساعت مونده تا صبح بشه، آرنت. الان فقط خودتی و افکارت.»

    و این گونه شد که تا صبح به خاموش کردن آتش مشغول بودم. آن هم با اشک هایم.

     

     

    از سری متن های "جوهر بی رنگ"

     

    ایلاس: سر دسته ی آدمکش ها 0__0

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • شنبه ۱۰ آبان ۹۹

    گودالی از جنس دیگر

    دخترم، بیا این جا بنشین. می خواهم داستانی برایت بگویم.

    روزی روزگاری دنیایی وجود داشت. زیبا و به دور از پلیدی. مردم زیادی در این دنیا زندگی می کردند. می گفتند، می خندیدند، شکست می خوردند و دوباره تلاش می کردند. وجودشان به دست یک نفر بود، اما سرنوشتشان به دست خودشان.

    وقتی نور چراغ روی این دنیا می افتاد، همه چیز شروع به حرکت می کرد، زنده می شد، از خیالات بیرون می آمد و دست نوازش بر سرمان می کشید. این دنیا همیشه یک شعار داشت: «تو تنها نیستی. من این جا کنارت هستم. و تا ابد هم کنارت خواهم ماند.»

    دختر عزیزم، ما در سوراخ دنیای خودمان زندگی می کردیم، اما سقوط به درون گودالی از جنس دیگر برایمان لذت بخش تر بود. این سقوطی بود که درد نداشت. مرگی در انتهای آن انتظارمان را نمی کشید و یک فنجان قهوه و بالش نرم کافی بود تا با پای خودمان به درون این گودال بپریم.

    ما احمق بودیم که در گودال می پریدیم؟! کمی صبر کن! حرفم هنوز تمام نشده.

    وقتی احساس تنهایی ما را در بر می گرفت، وقتی که هیچ همدمی برای دلداری دادن وجود نداشت، بهترین کسی بود که می توانستیم رویش حساب کنیم. اگرچه گاهی اشکمان را در می آورد، یا ما را از دنیای اطراف بیزار می کرد، همیشه کنارمان بود و سبدی پر از آگاهی در دستش.

    به هر نحوی، همه دوستش داشتند. این دنیا را.

    تا وقتی که تلفن های همراه آمدند و ما را از یکدیگر جدا کردند.

     

    آه دخترکم، روزی روزگاری چیزی وجود داشت که به آن می گفتند: کتاب.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • پنجشنبه ۸ آبان ۹۹

    جوهر بی رنگ: تمام آنچه که قلب ما می خواهد

     

    وقتی کوچک بودم، نمی توانستم روی پاهایم بایستم. آن ها لبخند می زدند، دستم را می گرفتند و تشویقم می کردند تا راه بروم. وقتی گرسنه می شدم، گریه می کردم. آن ها به من غذا می دادند و اشک هایم به خنده بدل می شد.
    اما به محض این که توانستم روی پاهایم بایستم، غذا بخورم و جلوی فوران احساساتم را بگیرم، مرا کنار گذاشتند. مشکل دنیا همین است. تا وقتی کودک باشی، همه غصه ات را می خورند. اما به محض این که بزرگ شوی، تصور می کنند همه فن حریف هستی. مخصوصا اگر پیش آدمکش ها هم زندگی کرده باشی. در حالی که  قلب ما انسان ها همیشه برای یک چیز می تپد. برای یک نیاز واحد. محبت. از آغاز تا انتهایش.

     

    از سری متن های "جوهر بی رنگ"

     

     

    توضیح: شخصیت اصلی پیش آدمکش ها زندگی میکنه:) 

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۰۳ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۷ آبان ۹۹

    این جا کلمات طلوع می کنند، لبخند شما چه طور؟

    جای دنجی شده... نه؟ سیاه و نارنجی؟

    دیشب با خودم فکر می کردم اگه کسی می خواد از آرزوها و رویاهاش بنویسه، باید جای دنج و آرامش بخشی رو انتخاب کنه. جایی که رنگ روشن و فانتزی طورش مزه ی یه تیکه کیک توت فرنگی رو نده. کیک واسه جشن هاست. قهوه و تلخیش برای تنهایی. و طبیعتا آدم نمیتونه وسط جشن، درحالی که یه تیکه کیک توی دهنشه و به همراه دوستاش داره بالا و پایین می پره، به نوشتن فکر کنه. (چقدر این اواخر به کیک ها فکر می کنم! D: )

    اون جای دنج واسه ی من، همیشه اتاقم بوده. اولین و آخرین جایی که می تونستم برای نوشتنِ راحت بهش فکر کنم. و جزئیات بعدی، دراز کشیدن روی تخته. الانم که دارم این رو می نویسم روی تخت دراز کشیدم و نگاه خرس صورتیم مهمون این متنه^__^ (سلام هم داره خدمتتون)

    قبلا که می خواستم افکارم رو روی کاغذ بیارم، زیادی به خودم سخت می گرفتم و فشاری که بهم وارد می شد آزار دهنده بود. همش پیش خودم می گفتم: نکنه جمله ی بعدیم بی مزه باشه؟ نکنه به کلمات قبلی نخوره؟ نکنه بقیه از حرف هام خوششون نیاد؟ نکنه...؟

    ولی حالا که حدود یک ماه از اضافه شدنم به جمع نویسنده های بیان می گذره، احساس می کنم اون طناب سفتی که دور دستام بسته بودم و به انگشتام اجازه نمی داد هر چیزی رو بنویسن، در حال شل شدنه. نمی دونم... انگار که نوشتن مطلب مثل عبور از جاده باشه. هر آدم عاقلی چپ و راستش رو نگاه می کنه و بعد که خیالش راحت شد ماشینی این نزدیکی ها نیست، در آرامش کامل جاده رو طی می کنه.

    اما من اون اوایل زیاد عاقل نبودمD:

    فکر می کردم هر چی پیچ و خم راه رو بیش تر کنم، رقصان یا لی لی کنان برم جلو، موفق ترم و پربارتر به مقصد می رسم. نمی دونم متوجه منظورم می شین یا نه... ولی قبلا جملات من زیادی سنگین و بی معنی بود! یادمه در کنار اولین کتاب هایی که می خوندم، یه برگه می ذاشتم و تک تک کلمات سخت و قلمبه سلمبه شون رو می نوشتم. با معنیشون. بعد که می خواستم شروع به نوشتن کنم، برگه رو می اوردم و به خودم دستور می دادم حتما از اون کلمات استفاده کنم!

    در نتیجه من که در تلاش بودم لقمه ی بزرگ تر از دهنم بردارم، همه چیز بی مزه می شد و از دست می رفت. ولی وقتی زمان گذشت و کتاب های بیش تری خوندم، به این نتیجه رسیدم که "قلمبه سلمبه بودن جملات" از نشانه های یه نویسنده ی خوب نیست. جملات باید ساده باشن. دوستانه و به راحت ترین شکل ممکن روی کاغذ بریزن و کاری بکنن که همه، اعم از ناآگاه ترین انسان ها، بتونن اون ها رو درک کنن.

    این سفر اون هاست. کلمات هر چی سبک تر سفر کنن، راحت تر می تونن به مقصدشون که "ذهن خواننده" باشه برسن.

    چه اشکالی داره من روی همون صندلی ای که جی کی رولینگ روش نشسته و از کتاب خوندن لذت برده  ننشسته باشم؟ چه ایرادی داره همون مدادی رو دستم نگرفتم که پاتریک راتفوس به دست گرفته؟ رنگ های ملایم و دوست داشتنی ما رو یه قدم به این افراد نزدیک تر می کنن. آرامش بیش تر، ذهن بازتر و جملات زیباتر:)

    لبخند بزن، خودت رو به جای دنجی مهمون کن و ببین چه ایده ها و افکار قشنگی میان سراغت. و مهم تر از همه: به خودت سخت نگیر! هر چی راحت تر بنویسین، افراد بیش تری با نوشته هاتون ارتباط برقرار می کنن و توی نوشتن قوی تر به نظر می رسین:)

     

    و در آخر دعوتتون می کنم به این جا: یه جای آروم و خوب!
     


     

     

    پ.ن1: دیشب قبل از خواب کلی با جناب قالب ور رفتم ولی هنوزم باب میلم نیست. فونت جواب کامنت ها نارنجیه! به نظرم اگه سیاه بود چشمامون کم تر اذیت می شد:)

     

    پ.ن2: اسم وب شده طلوع کلمات. انگلیسیش درسته؟ حرف the رو باید بذارم یا نباید بذارم؟:))

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

    جوهر بی رنگ: در جست و جوی دلایل

    لبخند زدن. امروزه بیش تر مردم بلد نیستند لبخند بزنند. این کار برای آن ها فقط انقباضی ارادی است که برایش هیچ دلیل منطقی ای ندارند. اگر از آن ها علت لبخند زدنشان را بپرسید، فقط می گویند: «مردم زود با چهره های بشاش دوست می شوند. پس چرا ما بشاش نباشیم تا بتوانیم توجه آن ها را به سمت خود جلب کنیم؟»
    امتحان کنید. بیشترشان همین را می گویند.
    چون آن ها نمی دانند کجا باید به دنبال دلایل بگردند.

     


    "از سری متن های جوهر بی رنگ."

    توضیح: این متن ها برگرفته از ذهن آشفته ی بنده می باشد و شاید یه روزی... البته اگه شرایطش پیش بیاد، تبدیل بشن به قسمتی از کتاب فانتزی ای که در آینده می نویسم.
    علاوه بر این، حرف هایی که توی این متن ها می زنم ربط چندانی به دنیای واقعی نداره. این جا هم مثلا نقش اصلی کتاب داره دنیای فانتزی خودش رو مورد انتقاد قرار می ده.

     

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • شنبه ۳ آبان ۹۹

    به رهایی باد


    گوش دادن به وزش باد همیشه برایم جذابیت خاصی داشته است. در جنگل ایستاده ایم و به رقص برگ ها نگاه می کنیم.
     می پرسم: «مریم، به نظرت چرا باد همیشه این طرف و اون طرف می ره، بدون این که یک جا ساکن بشه؟»
    اخم می کند و چشمانش را می چرخاند. پاسخ می دهد: «چرا تو همیشه سوالات فلسفی می پرسی؟»
    می خندم. «چون دوست دارم فیلسوف بشم.»
    _نه بابا!
    چند قدم بر می دارم و شاخه ای را که به لباسم گیر کرده جدا می کنم. می گویم: «شوخی کردم. فقط از آزادی باد خوشم می آد. همیشه آزاده. هیچ جا ریشه نمی دوونه.» به گیاهانی که سال ها در جنگل اقامت گزیده اند، اشاره می کنم: «مثل این ها.»
    مریم لبخند می زند: «نظر جالبیه. باد همیشه تنها. بی خانمان و سرگردان.» لبخندش پژمرده می شود و لحنش رنگی از شماتت به خود می گیرد: «تو کی می خوای بزرگ بشی؟»
    با جدیت می گویم: «وقتی که بتونم مثل باد دنیا رو بگردم.»
    چشمانم باد را دنبال می کند. می توانم آن را ببینم. می توانم حسش کنم. مانند آن خواهم بود. پس دنبالش می کنم.

     

     

    این انشای نوبت دوم پارسالم بوده. قرار شد توی پنج شیش خط دفتر، یه انشا به سبک گفت و گو درمورد آرزوهامون بنویسیم. منم یه چیزی نوشتم:))

  • ۱۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹

    آفتاب

    هیچ چیز آن جا نیست. نه آتشی برای گرم کردن، نه غذایی برای خوردن. آن جا جایی است که خاکش با نقش و نگار کفش ها آذین نشده. پرنده ای در آن آواز نخوانده و سنگی روی رودخانه اش تلپ تلپ نکرده.
    اما بوسه های آفتاب همه جا هست. می گردد و می گردد. مانند ققنوسی آتشین، بال هایش را بر سر جنگل می گستراند و همین کفایت می کند تا بگوییم آن جا تنها نیست.
    این آفتاب است. عادل ترین بخش از طبیعت.

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹

    کیک یا... درسی از گذشته؟

    یکی از لامپ های زندگیم وقتی روشن شد که این جمله رو دیدم:«ممکن نیست کسی کودکی خوبی را گذرانده باشد، اما چیزی برای نوشتن نداشته باشد.»
    جمله ی زیاد عمیقی نیست، اما من رو عمیقا به فکر فرو برد. با خودم گفتم چقدر ما آدم ها عجیب هستیم که با کوچیک ترین جملاتی تحت تاثیر قرار  می گیریم. واین که چقدر... این زندگی پیچیده اس!
    نویسنده ی محترم این جمله، داره خودش رو به آب و آتیش می زنه تا بگه گذشته چه تاثیری روی آینده ی ما می ذاره. می گه که از زندگی خوب و خاطرات قشنگ می شه الهام گرفت و آثار به یاد موندنی ای رو رقم زد. جمله اش از یه جهت درسته، ولی از جهات دیگه نه.  
    چون گذشته ی نویسنده ها، صرفا یه باغ پر از گل و بلبل نیست!!
    ممکنه بعضی هاشون خوش شانس، پولدار، مرفه و آزاد باشن، اما همیشه نمی شه به "خاطرات خوش" اکتفا کرد.

    زندگی مثل یه کیکه، ما اون رو با خمیر مایه ی گذشته آماده می کنیم. با تجربیات و اشتباهاتی که مرتکب شدیم ورز می دیم و توی فر حسرت قرار می دیم تا آینده رو بسازیم. و بعد، یه کیک گرم و نرم، شیرین و خوشمزه، بیرون میاد. این همون چیزیه که ما بهش می گیم "درسی از گذشته."

    چارلز دیکنز رو می شناسین؟ همون نویسنده ی دوران ویکتوریای معروف؟ نویسنده ی سرود کریسمس، اولیور توییست و آرزوهای بزرگ؟ این نویسنده ی بزرگ رو یادتونه؟
    چند ماه پیش درمورد زندگیش یه فیلم دیدم. اسمش این بود: «مردی که سرود کریسمس را نوشت» فیلم قشنگی بود، و همه ی مراحل زندگی یه نویسنده از زمان خلق شخصیت های کتاب تا لمس جلد اون رو به نمایش می ذاشت. آقای دیکنز زندگی چندان خوبی نداشت. حداقل نه بعد از این که پدرش به زندان افتاد. بدون لبخند، بدون سرزندگی، چارلز کوچولو مجبور بود زندگیش رو با کار کردن بگذرونه. سخت تلاش و روزانه 12 ساعت کار کنه تا یکم پول گیرش بیاد. اگه این سختی ها رو نمی کشید، ممکن بود هیچ وقت چنین مفاهیم درخشانی توی کتاب هاش دیده نشه. شاید هم دیده می شد، اما حداقل نه قابل لمس.

    توی خود فیلم ما شاهد کلنجار رفتن آقای دیکنز با شخصیت کتابش هستیم. دیکنز اسم اسکروچ، شخصیتش، ثروتمند بودن و خیلی از چیزهای اون رو خودش خلق می کنه. اما از یه جایی به بعد، دیگه دیکنز نویسنده نیست، خدا نیست، در نتیجه اسکروچ مطابق با اراده اش پیش نمیره، کارهایی رو می کنه که نباید بکنه و حرف هایی رو می زنه که نباید بزنه.
    اما نکته ی جالب این جاست که، اسکروچ شباهت انکار ناپذیری به خالقش داره. گذشته ی هردوشون تلخ بوده. به همین علت، دیکنز مجبوره به خاطرات گذشته اش برگرده و اون گره کور رو باز کنه. وگرنه کار اسکروچ و داستانش به پایان می رسه.

    یا اگه بخوایم مثال های دیگه ای بزنیم، می تونیم به جای فیلم ها، وارد دنیای انمیشن ها بشیم. مثلا جودی ابوت. برای شرکت توی مسابقه ی داستان نویسی مدرسه، داستانی درمورد یه دختر یتیم نوشت که اتفاقا برگرفته از گذشته ی تلخ خودش هم بود. یا حتی خانم رولینگ، سختی های زیادی کشید، اما در نهایت تبدیل شد به یکی از تاثیرگذارترین زنانی که تاریخ به خودش دیده.
    می بینین؟ خوشی فقط یه روی سکه اس. شکلات تلخ بهتر از شیرینشه. چون برای قلب مفیده.

     

    من فکر میکنم زندگی پر از فراز و نشیب تجربه رو بیشتر می کنه و همین تجربه ی بیشتره که آدم رو به قله های بالا و بالاتر سوق می ده.
    برای موفق شدن فقط شاد بودن کافی نیست!


     

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۹

    این من هستم!


    این من هستم.
    کتاب می خوانم و از واقعیت دور می شوم.
    داستان می نویسم و در دنیای خیال  غرق می شوم.
    انیمه می بینم و از سفر به جهان دیگر لبریز می شوم.
    درس می خوانم و موفق می شوم.

    دوست عزیزم، فاطمه کریمی لطف کرد و من رو به این چالش دعوت کرد.

     

    اطلاعات بیشتر درمورد چالش: کلیک کنید.

     

    دعوت می کنم از:

    آرتمیس، نوبادی، عشق کتاب، استلا

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • جمعه ۲۵ مهر ۹۹
    روزی روزگاری دختری بود که ستاره های بالای سرش چشمک می زدند. دختر آن ها را دوست داشت. رمز و رازشان را هم همین طور. او به ستاره ها قول داد تا زمانی که درخششان را از دست دهند و از آسمان پایین بیفتند، برایشان خواهد نوشت. ستاره ها خوشحال شدند و خندیدند. از خنده شان کاغذ پدید آمد. دختر آواز خواند و موسیقی اش تبدیل به مداد شد.
    و این گونه بود که دختر قصه ی ما، هر روز می نویسد. حتی اگر بی معنی باشد. حتی اگر نا زیبا باشد.
    فقط می نویسد. می نویسد و می نویسد.