اشکهای دروغین به دیگران صدمه میزنه؛ لبخند دروغین به خودت.
سیسی _ انیمهی کد گیاس
- Violet J Aron 🌸
- پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰
اشکهای دروغین به دیگران صدمه میزنه؛ لبخند دروغین به خودت.
سیسی _ انیمهی کد گیاس
از همان وقتی که دیدمت، میدانستم متفاوت هستی. اگرچه زیبایی خیره کنندهای نداشتی؛ و پوستت شفاف و بیعیب و نقص نبود؛ اما من با تمام وجودم دوستت داشتم. یک دوست داشتن بیقید و شرط. تو به شیوهی خودت زیبا بودی. باطنت دوستداشتنی بود. و طعمت رویایی.
عشق من! نمیدانی چقدر راحت است که پزت را بدهم؛ اما چقدر سخت است که دیگران را وادار کنم پز عشق خودشان را بدهند. تو آن قدر شیرین هستی که هر کس ببینتت عاشقت میشود؛ و اصلا نیازی به پز دادن هم نیست. عشقهای دیگر کمی زمان میبرند تا در دل مردم جا باز کنند. اما تو، همین که بیایی؛ بدرخشی و با صدای فشفشت خانه را روی سرت بگذاری، همه چیز تمام است. گویی از همان اول همه عاشقت باشند. که فکر کنم واقعا هم باشند.
ای عزیزترینم! مرا ببخش! ببخش که وقتی میبینمت از خود به خود میشوم و در مواقع نامناسب، هنگامی که مادرم میگوید: «ژولیت! تو باید رومئو را راحت بگذاری.» به سراغت میآیم. ببخش که فقط عاشق شوریات هستم و اصلا به فکر افزودنیهای دیگر نیستم. ببخش که همیشه خیال میکنم ریختن تو در ماست کار جالبی است.
مرا ببخش، سیبزمینی! حتی اگر به تو ناخنک بزنم، رویت سس نریزم و در کاسهی ماست لهت کنم، تو باید مرا ببخشی.
زیرا من عاشقانه دوستت دارم! و برای دوست داشتن نیاز به هیچ دلیلی نیست.
ارواح خیلی کارها انجام میدهند.
ببینید، زندگی ما پر از ارواح سرگردان است. البته منظورم ارواح زیر تخت یا بازماندگان یک خانهی قدیمی نیست؛ بلکه دارم درمورد چیزهایی حرف میزنم که وجود دارند.
ارواح واقعی، برای ترساندن نیستند. میتوانم ساعتها بنشینم و شکل و شمایل ارواح توی قصهها را برایتان توصیف کنم، اما قبول کنید که کاری از پیش نمیبرد.
پس خیالتان را راحت میکنم: فقط تمرکزتان را روی زندگی بگذارید و از چیزی نترسید. اما بدانید که آنها همیشه کنارتان هستند.
درمورد ماهیت این ارواح واقعی، دیدگاههای متفاوتی هست. بعضیها آنها را چون باد زمستانی سریع و ناپایدار میدانند. عدهای هم نظرشان این است که آنها همان احساسات رها شدهی انسانها هستند که در فاصلهی زمین و آسمان شناورند. ولی من فکر میکنم قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. ارواح واقعی شفاف نیستند و از دیوار هم رد نمیشوند؛ چشمان براق ندارند و حرکاتشان لزوما بیصدا نیست. به جای این کارها، خیلی راحت به در و دیوار میخورند، خودشان را میکشند، گریه میکنند و دعوا راه میاندازند، و یک لحظه هم مراقب این نیستند که کسی متوجه حضورشان نشود. این چیزی است که ارواح واقعی هستند. این چیزی است که ما هستیم.
فاصلهی ما و دنیای اطراف، وقتی که ناراحت میشویم نیز به همین ماجرای ارواح برمیگردد. غم محرک خوبی برای "جمعیت گریزی" است. ولی عذاب وجدان ناشی از کارهای اشتباه تاثیرش به مراتب بیشتر است. باعث میشود از خودتان متنفر شوید و برای این که دیگران شما را به حال خودتان رها کنند، دست به هر کاری بزنید. علاوه بر این، بیتفاوت هم میشوید. دیگر اهمیتی نمیدهید که آسمان بالای سرتان آفتابی است یا ابری، مردم اطرافتان خوشحالاند یا غمگین؛ فقط به جلوی پایتان زل میزنید و راه میروید. اما به کجا؟ باز هم مهم نیست.
احتمالا همین کارها هست که ما را تبدیل به ارواح سرگردان میکند. این که در عین مادی بودن، به جسممان اهمیت نمیدهیم و خیال میکنیم اگر از یک بلندی خودمان را پایین بیندازیم درد چندانی نخواهد داشت. و فقط... قرار است که راحت شویم.
اما غافل از این که اگر قرار بود از همان اول یک روح باشیم، پس دلیل مادی بودن جسممان چیست؟!
پ. ن 1: این جانب از همین تریبون اعلام میکنم دیگه من رو نمیبینید تا سال دیگه!
پ. ن 2: عیدتون مبارک باشه!
پ. ن 3: باید یه برنامه بچینم و تک تک وبلاگها رو بخونم:))
پ. ن 4: عه گفتم یه سال من رو نمیبینید؟ چند دقیقه دیگه سال آیندهاس D: دیدیم دادام ~_~
انگشتانم روی کیبورد میدوند و موس هم بیکار نیست. بالاخره، پستهای بیمعنی و خاک خورده باید بروند رد کارشان. کمکم، جا برای پستهای قرن بعد باز میشود. نوشتههای جدیدتر میآیند و همه چیز نو خواهد شد. (اهم! اهم!) البته همه چیز به جز قالب! XD
این کاری است که باید کرد. این کاری است که هر بلاگری ملزم به انجام آن خواهد بود.
وقت خانهتکانی است.
دستمالها بالا!!!
حین تمیزکاری، نگاهی هم به آیکون جدید وبلاگ بیندازید. ساکورا ساکورا ^__^
بدون من خوش میگذره؟
دیگه این قدر ستاره واسم روشن شده که بهشون عادت کردم D:
اصلا خیلی خوشگله. یه پنل 56 ستارهی توپ!!!
# با هم چت کنید. وب خودتان است!
امسال ننه سرما را ندیدم.
عجیب بود. او هر سال میآمد. با گلولههای برف، با باد زمستانی، و گاهی وقتها با دست خالی؛ به هر حال میآمد. پیرزن چادری هرگز کسی را منتظر نمیگذاشت. او می آمد. چون نیامدن در ذاتش نبود.
اما امسال نیامد. باید میآمد. چرا نیامد؟!
خورشید میتابید. جیرجیرک آواز میخواند. زمین گرم میشد و اعداد روی تقویم یکی پس از دیگری خط میخوردند. و کمکم، بهار از راه میرسید.
اما ننه سرما نیامد. باید میآمد. اگر ادامه میداد؛ دل مردم برایش تنگ میشد.
بهار شد. تابستان آمد و پاییز هم گذشت. و باز، ننه سرما نیامد. باید میآمد. چرا نیامد؟!
از خانه رفتم بیرون. در خیابانها قدم زدم. مردم را دیدم که ککشان هم نمیگزید. زمستان؟ که چه؟ اهمیتی نداشت. چیزهای مهمتری از طبیعت و توازن فصلها بود. فقط کار در کارخانه. فقط زندگی ماشینی. فقط سوخت فسیلی.
ننه سرما نیامد. باید میآمد. چرا نیامد؟!
رفتم دنبالش. آن جا که آخرین دانههای برف آب میشدند؛ روی کوهها، در دورترین نقطهی دنیا، ننه سرما را پیدا کردم. روی قله ایستاده بود. چادرش را جمع و جور کرده و چمدانی از جنس دانههای برف روی هوا معلق مانده بود.
او را دیدم. او هم مرا دید. لبخندی زد که گرمتر از شعلههای آتش بود. او سرمایی در دل آتش بود. اما مردم... داشتند آبش میکردند.
نزدیکش شدم. دورتر شد. صدایش زدم. لبخندش ضعیفتر شد. و...از من فاصله گرفت؟!
التماس کردم: «ننه سرما. نرو.»
چادرش را مرتب کرد و بالا و بالاتر رفت. گفت: «باید برم. آلودگی هوا برای من مثل آتیشیه که آدم برفی رو آب میکنه. پس... معذرت میخوام. نمیتونم بمونم، ننه.»
نتوانستم جلویش را بگیرم. او رفت. سال بعد، سال بعد و سالهای بعدش هم درست و حسابی نیامد.
ننه سرما رفت و به ندرت سر و کلهاش در کوهستانهای دور دست پیدا میشد. با این حال، زود میرفت.
ننه سرما نیامد. درست است که باید میآمد؛ اما ما دنیا را با دست خودمان به هم ریختیم. همه چیز را به هم زدیم و فقط به فکر خودمان بودیم. پس حق نداریم بگوییم چرا.
پ.ن: عرضم به حضورتون که بازم بیان خراب شده. پنل ها بالا نمیان.
ولی به لطف آقای عینک فهمیدم چجوری باید این سد خطای 504 رو شکوند!
برین تو باکس دنبال کننده های یه وبلاگ. و یه وبلاگی رو انتخاب کنین که دنبالش نکردین. کلیک کنین روش و گزینه ی این وبلاگ را دنبال کنید رو بزنید. بعد بهتون میگه که باید وارد پنلتون بشین. ورود رو بزنین و خیلی راحت می پرین تو آغوش پنلتون!!! ^__^
میخواید برید اشکالی نداره. به خواست خودتون امدین؛ به خواست خودتون هم میرین. ولی بدونین همیشه یکی هست که با دیدن وبلاگ بسته یا حذف شده دلش میشکنه...
در این یه مورد هیچ شکی نیست!!!
: ///////////
ترجمه: اینجا :))
اعتراف میکنم اولین چیزی که باعث شد جذب این آهنگ بشم کاور عجیبش بود. توروخدا نگاهش کنین!! تا دو روز چیزهای جدیدی ازش کشف میکردم!
اولین بار واسه ی من این حس رو داشت که یه غم خاصی توی فضا موج میزنه. مه و ابرها، و همین طور ساختمون سوخته. این ها اولین چیزهایی بودن که ازش دیدم. بعد، ناخودآگاه گشتم دنبال آدم مرده و قطره های سرخ خون. نمیدونم هدفم از این کار چی بود؛ اما حس میکردم با وجود اون ها فضا کامل تره. ولی چیزی که انتظار داشتم رو ندیدم. خب، نه دقیقا.
ولی هنوز هم قبول دارم که این عکس پاردوکس داره. از یه طرف دو پرنده آتیش گرفتن و ساختمون هم داره میسوزه؛ و از یه طرف دیگه آتیش و چادر سالم برپاست و یه پرنده هم داره با خیال راحت آب میخوره!
پ.ن: اولین آهنگ رسمی وب. صندوق بیان بالاخره واسم درست شد. یوهووووووووو!!!
پ.ن2: خداییش نمیخواین از بستن وب هاتون دست بکشین؟
پ.ن3: من این جا چی کار میکنم؟
پ.ن4: ای بابا. بازم آهنگ با گوگل کروم باز نمیشه؟ با کروم گذاشتمشا!!!! توی پنل نشونش میده :/
✿★•’✿★•’✿★•’
از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.
بیخیال. این مناسب چالش نیست. بذار یه متن همین جوری تک و تنها بمونه:))
✿★•’✿★•’✿★•’✿
نمیدونم چرا. واقعا نمیخواستم این چالش رو انجام بدم. اما امروز که بیان رو چک کردم دیدم خیلی ها دارن مینویسنش و خوندن نوشتههاشون واقعا حس خیلی خوبی داره! پس... منم گفتم بهتره بنویسمش:)
1. راست دستین یا چپ دست؟
راست. چپ دست ها، خداییش چجوری با موس کار میکنید؟ D: آخه تا اون جایی که من میدونم جاش همیشه سمت راسته!
2.نقاشی تون در چه حده؟
افتضاح!! قبلا یه زمانی عاشق نقاشی کشیدن بودم. همش شخصیت های کارتونی رو نقاشی میکردم و دورشون رو میبردم و بعد از کلی چپ نواری زدن، ازشون عروسک دو بعدی (نه شایدم تک بعدی!) میساختم و باهاشون بازی میکردم! الان هم یه پلاستیک پر ازشون دارم! (یادگاری)
3. اسمتونو دوست دارین؟
هم آره. هم نه. اسم بدی نیست. از حرف پ خوشم نمیاد. فکر میکنم معنیشم یکم زیادی لوسه! ولی از این که عربی نیست خیلی خوشحالم! و همیشه هم فکر میکنم که اسمم یجورایی فانتزیه و یاد داستان های پریان میندازتت:))
اون هایی که اسمم رو نمیدونن تونستن حدس بزنن؟ D:
4.شیرینی یا فست فود؟
شیرینی، شیرینی، شیرینی!!! (شکمم از اتاق فرمان داد میزنه که پیتزا و فلافل مامان پز هم دست کمی نداره!)
5.دوست دارین که قد همسر آینده تون تقریبا چند سانت باشه؟ (سانت بگینااا)
از اون جایی که خودم کوتوله ای بیش نیستم؛ انتظار هم ندارم یه زرافه بیاد خواستگاریم. من به 160 سانت هم راضی ام D:
6.عمو یا دایی؟
قطعا دایی!! عموهام این قدر رفتارشون باهام سرده که من با پسر کوچه هم راحت تر میتونم حرف بزنم! (البته این پسر وجود خارجی نداره ها! فقط مثال زدم ^__^)
7.عمه یا خاله؟
عمه ندارم! پس خاله! ولی اگه هم داشتم مطمئنا دست کمی از عموهام نداشت.
8.عداد مورد علاقه تون؟
من مفهموم این سوال رو درک نمیکنم.... یعنی چی که عدد موردعلاقه؟
شاید 106 رو دوست داشته باشم... یا 9 رو. و همین طور 200. و خلاصه منم از این بازی ها XD
9.اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟
آره. یه وبلاگ سونیکی بود توی بلاگفا. که پنج شیش سال پیش به دیار باقی شتافت. پس دنبالش نگردین!
10.با کی بیشتر از همه صمیمی هستین تو بیان؟
هلن پراسپرو! راستش از قبل این که بدونیم جایی به اسم بیان وجود داره توی زندگی پیشتاز با هم دوست بودیم. اولین پیغامی هم که واسم گذاشت این بود:
سلام! به زندگی پیشتاز خوش امدی! پروفایلت جذبم کرد.... و فلان!! D:
(ظاهرا دیگه نمیتونم با اکانت قبلیم برم زندگی پیشتاز و پیغامش رو بخونم. هر کاری هم میکنم واسم ایمیل نمیفرسته. اَه!! )
11.بابا و مامان تون توی بیان کین؟
این از اون سوالا بود!
12. رو جنس مخالف کراشی؟
هیچ کس!!
13. مترو یا قطار؟
اولش میخواستم بگم مترو؛ بعد به خاطر شلوغیش پشیمون شدم. ولی بعد که خواستم بگم قطار، یاد تاخیرهای گاه و بیگاهش افتادم و بازم پشیمون شدم!
14.شادی یعنی چه؟
یعنی این که کنار کسایی باشی که دوستشون داری. و کاری رو انجام بدی که واقعا ازش لذت میبری.
15.سه تا از صفاتت؟
خیالپرداز ،شیرینی دزد (اینم صفته دیگه!)، آروم. تنبل هم هستم اکثر مواقع :(
16.اگه میتونستی هویتت رو عوض کنی ، دوست داشتی جای کی باشی؟
من همیشه دوست داشتم جای پسرها باشم.... توی دنیای واقعی از خودم راضی ام. اما اگه بنا بر این باشه که از بین شخصیت های داستانی یکی رو انتخاب کنم، باید بگم به شدت به لولوش حسودیم میشه! هم خوشگله، هم باهوشه، و هم نقش اصلی خفن کدگیاسه. دیگه چی از این بهتر؟
17.الان... از چی ناراحتی یا چی اذیتت میکنه؟
کنکور و مدرسه و آینده ی نامعلوم منی که دلم میخواد نویسنده بشم.
18.به چی اعتیاد داری؟
بیان. کتاب.
19.اگه میتونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه ، چی میگفتی؟
منم مثل شما یه دنیای خیالی دارم و اون جوری که به نظر میاد یه آدم بی مزه ی بی تفاوت نیستم!!! (فرض کنید رفتم روی کوه و دارم داد میزنم D: )
20.پنج تا چیز که خوشحالت میکنه؟
یک نظر جدید. نوشتن یه متن یا یه داستان قشنگ. یه کتاب جدید. یه انیمه ی خفن. تموم شدن مدرسه.
21.اگه میتونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت میکردی؟
دختر واسه چی تو از چهارده سالگی شروع کردی به نوشتن؟!! خجالت بکش! دوست هات سه چهار سال کوچیک تر توئن ولی صد برابر بهتر از تو مینویسن! نمونه اش همین هلن و عشق کتاب!
22.چه عادت ها/رفتارهایی دارین که باعث آزار بقیه ست؟
اهل معاشرت و حرف زدن نیستم.
23.صبحا اگه مامان/بابات بیدارت میکنه چجوری اینکارو انجام میده؟
بابام که کلا این وظیفه ی خطیر رو به عهده نمیگیره. ولی مامانم.... (می لرزد) مثل همه ی مامان ها دیگه! میاد پتو رو از روم برمیداره و یه بهونه ای برای بیدار کردنم جور میکنه. برای مثال:
پاشو چایی ریختم. پاشو نون گرم کردم (آره من نون گرم و خشک دوست دارم D: ) پاشو میخوام برم بیرون کار دارم. (خب به من چه؟ D:)
این داستان: وایولت بی تربیت!
24.کراشاتون تو مدرسه؟
خب یه دختر کتابخون خیلی باهوش توی مدرسه هست که اخلاقش هم واقعا عالیه. همیشه به دیگران کمک میکنه و رفتارش جوریه که کنارش باشی احساس راحتی بهت دست میده. ولی هیچ وقت نتونستم زیاد باهاش صمیمی بشم:((
25.تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟
نو. یعنی یادم نمیاد! وقتی چیز خاصی یادم نمیاد احتمالا نبوده دیگه! (سرش را متفکرانه می خاراند.)
26.یه جمله تاثیرگذار برا مخ زنی؟
آم... سوال بعد؟
27.چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین وجود داره؟
خود واقعیم خیلی تودار تر و حوصله سر بر تره. ولی فقط این جوری به نظرم میرسم. در واقع، شخصیتی که این جا از خودم به نمایش میذارم چیزیه که توی وجودم هست، اما قدرت ابرازش رو ندارم. خلاصه این که خود واقعیم همینه که توی بیانه:))
28. یه دروغی که اینجا ب ما گفتتین؟
من صادق ترین آدمی هستم که توی بیان میبنید XD
حالا از ما گفتن! قیامت معلوم میشه D:
29. تو بیان چندتا اکانت دارین؟
دوتا!! اون یکی فقط برای اینه که توش قالب امتحان کنم و وقتی پست جدید میذارم چک کنم ستاره ام روشن شده یا نه.
30.اولین دوستتون تو بیان؟
بازم هلن پراسپرو. آخه اصلا به خاطر اون بود که من به وبلاگ نویسی علاقه مند شدم. تا قبلش همش میرفتم توی وبش و بهش کامنت اسپم میدادم (از پشت مانیتور یواشکی میخندد) و بعد هم با نوبادی دوست شدم:)))
31.چند بار تو وبتون چس ناله گذاشتین؟
فکر کنم چهار پنج باری بوده... ولی بیشترشون رو پیش نویس یا حذف کردم. برای همین یادم نیست. با عرض پوزش D: