یکی از لامپ های زندگیم وقتی روشن شد که این جمله رو دیدم:«ممکن نیست کسی کودکی خوبی را گذرانده باشد، اما چیزی برای نوشتن نداشته باشد.»
جمله ی زیاد عمیقی نیست، اما من رو عمیقا به فکر فرو برد. با خودم گفتم چقدر ما آدم ها عجیب هستیم که با کوچیک ترین جملاتی تحت تاثیر قرار  می گیریم. واین که چقدر... این زندگی پیچیده اس!
نویسنده ی محترم این جمله، داره خودش رو به آب و آتیش می زنه تا بگه گذشته چه تاثیری روی آینده ی ما می ذاره. می گه که از زندگی خوب و خاطرات قشنگ می شه الهام گرفت و آثار به یاد موندنی ای رو رقم زد. جمله اش از یه جهت درسته، ولی از جهات دیگه نه.  
چون گذشته ی نویسنده ها، صرفا یه باغ پر از گل و بلبل نیست!!
ممکنه بعضی هاشون خوش شانس، پولدار، مرفه و آزاد باشن، اما همیشه نمی شه به "خاطرات خوش" اکتفا کرد.

زندگی مثل یه کیکه، ما اون رو با خمیر مایه ی گذشته آماده می کنیم. با تجربیات و اشتباهاتی که مرتکب شدیم ورز می دیم و توی فر حسرت قرار می دیم تا آینده رو بسازیم. و بعد، یه کیک گرم و نرم، شیرین و خوشمزه، بیرون میاد. این همون چیزیه که ما بهش می گیم "درسی از گذشته."

چارلز دیکنز رو می شناسین؟ همون نویسنده ی دوران ویکتوریای معروف؟ نویسنده ی سرود کریسمس، اولیور توییست و آرزوهای بزرگ؟ این نویسنده ی بزرگ رو یادتونه؟
چند ماه پیش درمورد زندگیش یه فیلم دیدم. اسمش این بود: «مردی که سرود کریسمس را نوشت» فیلم قشنگی بود، و همه ی مراحل زندگی یه نویسنده از زمان خلق شخصیت های کتاب تا لمس جلد اون رو به نمایش می ذاشت. آقای دیکنز زندگی چندان خوبی نداشت. حداقل نه بعد از این که پدرش به زندان افتاد. بدون لبخند، بدون سرزندگی، چارلز کوچولو مجبور بود زندگیش رو با کار کردن بگذرونه. سخت تلاش و روزانه 12 ساعت کار کنه تا یکم پول گیرش بیاد. اگه این سختی ها رو نمی کشید، ممکن بود هیچ وقت چنین مفاهیم درخشانی توی کتاب هاش دیده نشه. شاید هم دیده می شد، اما حداقل نه قابل لمس.

توی خود فیلم ما شاهد کلنجار رفتن آقای دیکنز با شخصیت کتابش هستیم. دیکنز اسم اسکروچ، شخصیتش، ثروتمند بودن و خیلی از چیزهای اون رو خودش خلق می کنه. اما از یه جایی به بعد، دیگه دیکنز نویسنده نیست، خدا نیست، در نتیجه اسکروچ مطابق با اراده اش پیش نمیره، کارهایی رو می کنه که نباید بکنه و حرف هایی رو می زنه که نباید بزنه.
اما نکته ی جالب این جاست که، اسکروچ شباهت انکار ناپذیری به خالقش داره. گذشته ی هردوشون تلخ بوده. به همین علت، دیکنز مجبوره به خاطرات گذشته اش برگرده و اون گره کور رو باز کنه. وگرنه کار اسکروچ و داستانش به پایان می رسه.

یا اگه بخوایم مثال های دیگه ای بزنیم، می تونیم به جای فیلم ها، وارد دنیای انمیشن ها بشیم. مثلا جودی ابوت. برای شرکت توی مسابقه ی داستان نویسی مدرسه، داستانی درمورد یه دختر یتیم نوشت که اتفاقا برگرفته از گذشته ی تلخ خودش هم بود. یا حتی خانم رولینگ، سختی های زیادی کشید، اما در نهایت تبدیل شد به یکی از تاثیرگذارترین زنانی که تاریخ به خودش دیده.
می بینین؟ خوشی فقط یه روی سکه اس. شکلات تلخ بهتر از شیرینشه. چون برای قلب مفیده.

 

من فکر میکنم زندگی پر از فراز و نشیب تجربه رو بیشتر می کنه و همین تجربه ی بیشتره که آدم رو به قله های بالا و بالاتر سوق می ده.
برای موفق شدن فقط شاد بودن کافی نیست!