دخترم، بیا این جا بنشین. می خواهم داستانی برایت بگویم.

روزی روزگاری دنیایی وجود داشت. زیبا و به دور از پلیدی. مردم زیادی در این دنیا زندگی می کردند. می گفتند، می خندیدند، شکست می خوردند و دوباره تلاش می کردند. وجودشان به دست یک نفر بود، اما سرنوشتشان به دست خودشان.

وقتی نور چراغ روی این دنیا می افتاد، همه چیز شروع به حرکت می کرد، زنده می شد، از خیالات بیرون می آمد و دست نوازش بر سرمان می کشید. این دنیا همیشه یک شعار داشت: «تو تنها نیستی. من این جا کنارت هستم. و تا ابد هم کنارت خواهم ماند.»

دختر عزیزم، ما در سوراخ دنیای خودمان زندگی می کردیم، اما سقوط به درون گودالی از جنس دیگر برایمان لذت بخش تر بود. این سقوطی بود که درد نداشت. مرگی در انتهای آن انتظارمان را نمی کشید و یک فنجان قهوه و بالش نرم کافی بود تا با پای خودمان به درون این گودال بپریم.

ما احمق بودیم که در گودال می پریدیم؟! کمی صبر کن! حرفم هنوز تمام نشده.

وقتی احساس تنهایی ما را در بر می گرفت، وقتی که هیچ همدمی برای دلداری دادن وجود نداشت، بهترین کسی بود که می توانستیم رویش حساب کنیم. اگرچه گاهی اشکمان را در می آورد، یا ما را از دنیای اطراف بیزار می کرد، همیشه کنارمان بود و سبدی پر از آگاهی در دستش.

به هر نحوی، همه دوستش داشتند. این دنیا را.

تا وقتی که تلفن های همراه آمدند و ما را از یکدیگر جدا کردند.

 

آه دخترکم، روزی روزگاری چیزی وجود داشت که به آن می گفتند: کتاب.