می دانم یک روز، مادرم آن جا خواهد بود. با لبخندی بر لب، و دست هایی به نرمی گلبرگ ها. اشک هایم را پاک خواهد کرد و مرا در آغوش خواهد گرفت.

مطمئنم.

چشمانم را به سختی بسته نگه داشته بودم. همه ی چیزهایی که آن شب شوم را تشکیل می دادند، به ذهنم سیخونک می زدند. انگار داشتند مغزم را آزمایش می کردند تا ببینند به چه توهماتی نیاز است تا کاملا دیوانه شوم.

و من همچنان در جنگ با آن ها، و به او فکر می کردم. به زیبایی چشمانش، و به موهایی که احتمالا همانند من تیره بود.

همه ی انسان ها همین طورند. همه به دنبال قطره ای اشک می گردند تا با آن آتش مشکلات را خاموش کنند. افکار، هرچند از جنس نمک و دروغ باشند، در خودشان زندگی دارند. کوچک ترین اشک، زیباترین فکر، می تواند درد را تسکین دهد.

برای ایلاس متاسفم که چنین چیزی را نمی دانست.

چند لحظه بعد، چشمانم را باز کردم و پلک زدم. سایه رفته بود. البته فعلا.

نفسی از سر آسودگی کشیدم.

لبخند کوچکی زدم و زیر لب گفتم: «هنوز شیش ساعت مونده تا صبح بشه، آرنت. الان فقط خودتی و افکارت.»

و این گونه شد که تا صبح به خاموش کردن آتش مشغول بودم. آن هم با اشک هایم.

 

 

از سری متن های "جوهر بی رنگ"

 

ایلاس: سر دسته ی آدمکش ها 0__0