جای دنجی شده... نه؟ سیاه و نارنجی؟

دیشب با خودم فکر می کردم اگه کسی می خواد از آرزوها و رویاهاش بنویسه، باید جای دنج و آرامش بخشی رو انتخاب کنه. جایی که رنگ روشن و فانتزی طورش مزه ی یه تیکه کیک توت فرنگی رو نده. کیک واسه جشن هاست. قهوه و تلخیش برای تنهایی. و طبیعتا آدم نمیتونه وسط جشن، درحالی که یه تیکه کیک توی دهنشه و به همراه دوستاش داره بالا و پایین می پره، به نوشتن فکر کنه. (چقدر این اواخر به کیک ها فکر می کنم! D: )

اون جای دنج واسه ی من، همیشه اتاقم بوده. اولین و آخرین جایی که می تونستم برای نوشتنِ راحت بهش فکر کنم. و جزئیات بعدی، دراز کشیدن روی تخته. الانم که دارم این رو می نویسم روی تخت دراز کشیدم و نگاه خرس صورتیم مهمون این متنه^__^ (سلام هم داره خدمتتون)

قبلا که می خواستم افکارم رو روی کاغذ بیارم، زیادی به خودم سخت می گرفتم و فشاری که بهم وارد می شد آزار دهنده بود. همش پیش خودم می گفتم: نکنه جمله ی بعدیم بی مزه باشه؟ نکنه به کلمات قبلی نخوره؟ نکنه بقیه از حرف هام خوششون نیاد؟ نکنه...؟

ولی حالا که حدود یک ماه از اضافه شدنم به جمع نویسنده های بیان می گذره، احساس می کنم اون طناب سفتی که دور دستام بسته بودم و به انگشتام اجازه نمی داد هر چیزی رو بنویسن، در حال شل شدنه. نمی دونم... انگار که نوشتن مطلب مثل عبور از جاده باشه. هر آدم عاقلی چپ و راستش رو نگاه می کنه و بعد که خیالش راحت شد ماشینی این نزدیکی ها نیست، در آرامش کامل جاده رو طی می کنه.

اما من اون اوایل زیاد عاقل نبودمD:

فکر می کردم هر چی پیچ و خم راه رو بیش تر کنم، رقصان یا لی لی کنان برم جلو، موفق ترم و پربارتر به مقصد می رسم. نمی دونم متوجه منظورم می شین یا نه... ولی قبلا جملات من زیادی سنگین و بی معنی بود! یادمه در کنار اولین کتاب هایی که می خوندم، یه برگه می ذاشتم و تک تک کلمات سخت و قلمبه سلمبه شون رو می نوشتم. با معنیشون. بعد که می خواستم شروع به نوشتن کنم، برگه رو می اوردم و به خودم دستور می دادم حتما از اون کلمات استفاده کنم!

در نتیجه من که در تلاش بودم لقمه ی بزرگ تر از دهنم بردارم، همه چیز بی مزه می شد و از دست می رفت. ولی وقتی زمان گذشت و کتاب های بیش تری خوندم، به این نتیجه رسیدم که "قلمبه سلمبه بودن جملات" از نشانه های یه نویسنده ی خوب نیست. جملات باید ساده باشن. دوستانه و به راحت ترین شکل ممکن روی کاغذ بریزن و کاری بکنن که همه، اعم از ناآگاه ترین انسان ها، بتونن اون ها رو درک کنن.

این سفر اون هاست. کلمات هر چی سبک تر سفر کنن، راحت تر می تونن به مقصدشون که "ذهن خواننده" باشه برسن.

چه اشکالی داره من روی همون صندلی ای که جی کی رولینگ روش نشسته و از کتاب خوندن لذت برده  ننشسته باشم؟ چه ایرادی داره همون مدادی رو دستم نگرفتم که پاتریک راتفوس به دست گرفته؟ رنگ های ملایم و دوست داشتنی ما رو یه قدم به این افراد نزدیک تر می کنن. آرامش بیش تر، ذهن بازتر و جملات زیباتر:)

لبخند بزن، خودت رو به جای دنجی مهمون کن و ببین چه ایده ها و افکار قشنگی میان سراغت. و مهم تر از همه: به خودت سخت نگیر! هر چی راحت تر بنویسین، افراد بیش تری با نوشته هاتون ارتباط برقرار می کنن و توی نوشتن قوی تر به نظر می رسین:)

 

و در آخر دعوتتون می کنم به این جا: یه جای آروم و خوب!
 


 

 

پ.ن1: دیشب قبل از خواب کلی با جناب قالب ور رفتم ولی هنوزم باب میلم نیست. فونت جواب کامنت ها نارنجیه! به نظرم اگه سیاه بود چشمامون کم تر اذیت می شد:)

 

پ.ن2: اسم وب شده طلوع کلمات. انگلیسیش درسته؟ حرف the رو باید بذارم یا نباید بذارم؟:))