امروز خاله و مامانم داشتن با موبایل حرف میزدن؛ و صدای تماس زیاد بود و من تک تک جملاتی که خالهی گرام میگفت رو میشنیدم. واقعا مکالمه ی اعصابخردکنی بود. هرچند ساده؛ ولی واقعا حال داغون کن:/
بریم که داشته باشیم:
خالهی گرام: کتابهایی که از نمایشگاه سفارش دادین هنوز نرسیدن؟
مامان: چرا دیروز دوتاشون رسید. ولی فکر کنم یکی دیگه مونده.
من: نه مامان دوتا مونده!
خالهی گرام: آهان. خب چرا این همه پول می دین. از اینترنت نمیشه دانلود کنین؟
من: خب همهی کتابها که توی اینترنت نیستن. من اونهایی رو میخرم که نمیشه از اینترنت دانلود کرد.
مامانم جملهام رو برای خالهی گرام گفت.
خالهی گرام: آهااااان! حالا اصلا میخونتشون؟
مامان: آره بابا میخونه.
من: ......
خالهی گرام: ولی آخرش میمونن رو دستش و باید هدیه شون کنه به کتابخونهای جایی.
من با خشم شدید: ها؟؟؟؟؟!!!!!!!! وات د فاز؟!!!!!!!
مامان: آره خب.
من: بهش بگو این کتابها از لباسهایی که خودش خیلی دوست داره بیشتر میارزه!!!
مامانم جمله رو تکرار کرد.
خالهی گرام: وااااای!!! عجب!!!
مامان: ....
خاله ی گرام: ببخشید من فعلا باید برم.
بعد از مکالمه ی تلفنی:
من: میخواستم خاله رو خفه کنم!
مامان: چرا خب؟ بالاخره راست میگه. هر کسی هم یه سلیقهای داره.
من: ولی حداقل من به علایقش که لباس و زلم زیمبوعه توهین نمیکنم!
مامان: .....
من: این همه دارم کتاب میخونم که نویسنده بشم. یعنی چی آخه؟
مامان: آره میدونم. ولی راست میگه. علایق آدمها در گذر زمان تغییر میکنه. اگه بیست سال دیگه مثل الانت باشی که فاجعهاس!
من: ولی نویسندههای کتابهای فانتزی همشون آدم بزرگن!
مامان: خب اون دیگه سبک نوشتنشونه.
من: .....
شما بگین؛ باید سر به کدوم بیابون بذارم؟ بیابان عربستان؟ دشت کویر؟ دشت لوت؟
نمیدونم متوجه شدین یا نه؛ اما خودم حس میکنم از توی افراد خانواده کسی علاقهام به نویسندگی رو جدی نمیگیره. مثلا همین خالهی گرام، (که خیلی هم مهربونه و واقعا هم دوستش دارم اما در این مورد میخوام گردنش رو خرد کنم) حدود چهار سال پیش که تازه شروع به نوشتن کرده بودم، بهم گفت همه یه دورانی از زندگیشون این کارها رو انجام میدن. و دو سال بعدش گفت فیلم از کتاب خیلی بهتره!
خب این نشون میده علاقم به نویسندگی و کتاب خوندن رو فقط یه هیجان زودگذر و الکی می دونه. که واقعا یکی نیست بهش بگه من چهار ساله خودم رو درگیر نوشتن کردم و اگه فقط یه هیجان زودگذر بود آتیشش تا الان خاموش شده بود!
تقریبا از همون موقعی که شروع به نوشتن کردم، ته دلم میدونستم ممکنه تهش هیچی نشه؛ اما با این حال ریسمان رو گرفتم و دلم خواست تا آخرش برم. و کنکور و درس و مدرسه هم اصلا مانعم نشد. یعنی تا حدودی شد؛ ولی از وقتی کرونا امد تونستم قدمهای جدیتری در مسیر نوشتن بردارم و متن های کوتاه بنویسم. شاید براتون جالب باشه که من تا قبل از امسال هیچ داستانی رو تموم نمیکردم. اما امسال تونستم داستانهایی مثل برای ستارهها برقص، توت فرنگیها و از صفر تا صد رو بنویسم. و بعد از نوشتن اینها تازه فهمیدم که چرا حاضر نبودم یکی دو سال از خیر نوشتن بگذرم و فقط درس بخونم.
درموردش خیلی فکر کردم. و این دلیل پافشاریهام بود:
من میخواستم دلیلی برای برگشتن داشته باشم. میخواستم کارهایی رو انجام بدم که وقتی بزرگ شدم و نویسندگی یادم رفت، با نگاه کردن بهشون بفهمم که این کار چقدر برام مهم بوده. و این که اگه ادامه بدم چه موفقیتهایی رو ممکنه به دست بیارم.
اوهوم... به نظرم دلیلش همین میتونه باشه. آخه یادمه یه زمانی علاقهی وصفناپذیری به گیتار زدن و نقاشی داشتم. و همهی این علاقهها در گذر زمان محو شدن. الان نقاشی برام یه کار حوصلهسربره. و موسیقی هم...هنوز دوست دارم اما دیگه هیچ امیدی بهش نیست. چون مامانم بهم گفته بود اگه قرار باشه موفق بشم، باید کل زندگیم رو پای موسیقی بذارم و تهش نه تنها چیزی نصیبم نمی شه، بلکه درس و بقیه ی چیزها رو هم از دست میدم.
و من هم به حرفش گوش دادم و قیدش رو زدم. و چون هیچ کاری نکردم، اون حباب علاقه به سطح امد و منفجر شد. پس دیگه نیستش.
اما علاقم به نوشتن الکی نبود. شاید اولش خیال میکردم با یه داستان کلیشهای میشه معروف شد، اما الان فهمیدم نویسندگی الکی نیست. و این علاقه... خیلی جدیتر شده!
وقتی سعی میکنم رمان بلند بنویسم، همه چیز غیرطبیعی جلوه میکنه. دیالوگها، رفتار شخصیتها، حرکاتشون و خیلی چیزهای دیگه. اما خوبه. همین که یاد میگیرم چجوری می شه یه مکالمه ی افتضاح نوشت، یعنی پیدا کردن نقص ها و مشکلات، خودش قدم بزرگی در جهت پیشرفت کردنه. و من همچنان دارم یاد میگیرم و فکر نکنم این یادگیری هیچ وقت تمومی داشته باشه.
و حرف مامانم درسته. آدم ها و علایقشون تغییر میکنن. اما اگه به خودشون دلیلی برای برگشتن بدن، یه روزی چشمشون به اون طرف جاده میفته و می فهمن که یک طرفه نیست.
پ.ن: چقدر زیاد شد! قرار بود همش چند خط باشه!
پ.ن: از این پستهای درد و دل طور بدتون نمیآد؟