۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

جوهر بی رنگ: اشکی که آتش را خاموش کرد

می دانم یک روز، مادرم آن جا خواهد بود. با لبخندی بر لب، و دست هایی به نرمی گلبرگ ها. اشک هایم را پاک خواهد کرد و مرا در آغوش خواهد گرفت.

مطمئنم.

چشمانم را به سختی بسته نگه داشته بودم. همه ی چیزهایی که آن شب شوم را تشکیل می دادند، به ذهنم سیخونک می زدند. انگار داشتند مغزم را آزمایش می کردند تا ببینند به چه توهماتی نیاز است تا کاملا دیوانه شوم.

و من همچنان در جنگ با آن ها، و به او فکر می کردم. به زیبایی چشمانش، و به موهایی که احتمالا همانند من تیره بود.

همه ی انسان ها همین طورند. همه به دنبال قطره ای اشک می گردند تا با آن آتش مشکلات را خاموش کنند. افکار، هرچند از جنس نمک و دروغ باشند، در خودشان زندگی دارند. کوچک ترین اشک، زیباترین فکر، می تواند درد را تسکین دهد.

برای ایلاس متاسفم که چنین چیزی را نمی دانست.

چند لحظه بعد، چشمانم را باز کردم و پلک زدم. سایه رفته بود. البته فعلا.

نفسی از سر آسودگی کشیدم.

لبخند کوچکی زدم و زیر لب گفتم: «هنوز شیش ساعت مونده تا صبح بشه، آرنت. الان فقط خودتی و افکارت.»

و این گونه شد که تا صبح به خاموش کردن آتش مشغول بودم. آن هم با اشک هایم.

 

 

از سری متن های "جوهر بی رنگ"

 

ایلاس: سر دسته ی آدمکش ها 0__0

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • شنبه ۱۰ آبان ۹۹

    گودالی از جنس دیگر

    دخترم، بیا این جا بنشین. می خواهم داستانی برایت بگویم.

    روزی روزگاری دنیایی وجود داشت. زیبا و به دور از پلیدی. مردم زیادی در این دنیا زندگی می کردند. می گفتند، می خندیدند، شکست می خوردند و دوباره تلاش می کردند. وجودشان به دست یک نفر بود، اما سرنوشتشان به دست خودشان.

    وقتی نور چراغ روی این دنیا می افتاد، همه چیز شروع به حرکت می کرد، زنده می شد، از خیالات بیرون می آمد و دست نوازش بر سرمان می کشید. این دنیا همیشه یک شعار داشت: «تو تنها نیستی. من این جا کنارت هستم. و تا ابد هم کنارت خواهم ماند.»

    دختر عزیزم، ما در سوراخ دنیای خودمان زندگی می کردیم، اما سقوط به درون گودالی از جنس دیگر برایمان لذت بخش تر بود. این سقوطی بود که درد نداشت. مرگی در انتهای آن انتظارمان را نمی کشید و یک فنجان قهوه و بالش نرم کافی بود تا با پای خودمان به درون این گودال بپریم.

    ما احمق بودیم که در گودال می پریدیم؟! کمی صبر کن! حرفم هنوز تمام نشده.

    وقتی احساس تنهایی ما را در بر می گرفت، وقتی که هیچ همدمی برای دلداری دادن وجود نداشت، بهترین کسی بود که می توانستیم رویش حساب کنیم. اگرچه گاهی اشکمان را در می آورد، یا ما را از دنیای اطراف بیزار می کرد، همیشه کنارمان بود و سبدی پر از آگاهی در دستش.

    به هر نحوی، همه دوستش داشتند. این دنیا را.

    تا وقتی که تلفن های همراه آمدند و ما را از یکدیگر جدا کردند.

     

    آه دخترکم، روزی روزگاری چیزی وجود داشت که به آن می گفتند: کتاب.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • پنجشنبه ۸ آبان ۹۹

    جوهر بی رنگ: تمام آنچه که قلب ما می خواهد

     

    وقتی کوچک بودم، نمی توانستم روی پاهایم بایستم. آن ها لبخند می زدند، دستم را می گرفتند و تشویقم می کردند تا راه بروم. وقتی گرسنه می شدم، گریه می کردم. آن ها به من غذا می دادند و اشک هایم به خنده بدل می شد.
    اما به محض این که توانستم روی پاهایم بایستم، غذا بخورم و جلوی فوران احساساتم را بگیرم، مرا کنار گذاشتند. مشکل دنیا همین است. تا وقتی کودک باشی، همه غصه ات را می خورند. اما به محض این که بزرگ شوی، تصور می کنند همه فن حریف هستی. مخصوصا اگر پیش آدمکش ها هم زندگی کرده باشی. در حالی که  قلب ما انسان ها همیشه برای یک چیز می تپد. برای یک نیاز واحد. محبت. از آغاز تا انتهایش.

     

    از سری متن های "جوهر بی رنگ"

     

     

    توضیح: شخصیت اصلی پیش آدمکش ها زندگی میکنه:) 

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۰۳ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۷ آبان ۹۹

    این جا کلمات طلوع می کنند، لبخند شما چه طور؟

    جای دنجی شده... نه؟ سیاه و نارنجی؟

    دیشب با خودم فکر می کردم اگه کسی می خواد از آرزوها و رویاهاش بنویسه، باید جای دنج و آرامش بخشی رو انتخاب کنه. جایی که رنگ روشن و فانتزی طورش مزه ی یه تیکه کیک توت فرنگی رو نده. کیک واسه جشن هاست. قهوه و تلخیش برای تنهایی. و طبیعتا آدم نمیتونه وسط جشن، درحالی که یه تیکه کیک توی دهنشه و به همراه دوستاش داره بالا و پایین می پره، به نوشتن فکر کنه. (چقدر این اواخر به کیک ها فکر می کنم! D: )

    اون جای دنج واسه ی من، همیشه اتاقم بوده. اولین و آخرین جایی که می تونستم برای نوشتنِ راحت بهش فکر کنم. و جزئیات بعدی، دراز کشیدن روی تخته. الانم که دارم این رو می نویسم روی تخت دراز کشیدم و نگاه خرس صورتیم مهمون این متنه^__^ (سلام هم داره خدمتتون)

    قبلا که می خواستم افکارم رو روی کاغذ بیارم، زیادی به خودم سخت می گرفتم و فشاری که بهم وارد می شد آزار دهنده بود. همش پیش خودم می گفتم: نکنه جمله ی بعدیم بی مزه باشه؟ نکنه به کلمات قبلی نخوره؟ نکنه بقیه از حرف هام خوششون نیاد؟ نکنه...؟

    ولی حالا که حدود یک ماه از اضافه شدنم به جمع نویسنده های بیان می گذره، احساس می کنم اون طناب سفتی که دور دستام بسته بودم و به انگشتام اجازه نمی داد هر چیزی رو بنویسن، در حال شل شدنه. نمی دونم... انگار که نوشتن مطلب مثل عبور از جاده باشه. هر آدم عاقلی چپ و راستش رو نگاه می کنه و بعد که خیالش راحت شد ماشینی این نزدیکی ها نیست، در آرامش کامل جاده رو طی می کنه.

    اما من اون اوایل زیاد عاقل نبودمD:

    فکر می کردم هر چی پیچ و خم راه رو بیش تر کنم، رقصان یا لی لی کنان برم جلو، موفق ترم و پربارتر به مقصد می رسم. نمی دونم متوجه منظورم می شین یا نه... ولی قبلا جملات من زیادی سنگین و بی معنی بود! یادمه در کنار اولین کتاب هایی که می خوندم، یه برگه می ذاشتم و تک تک کلمات سخت و قلمبه سلمبه شون رو می نوشتم. با معنیشون. بعد که می خواستم شروع به نوشتن کنم، برگه رو می اوردم و به خودم دستور می دادم حتما از اون کلمات استفاده کنم!

    در نتیجه من که در تلاش بودم لقمه ی بزرگ تر از دهنم بردارم، همه چیز بی مزه می شد و از دست می رفت. ولی وقتی زمان گذشت و کتاب های بیش تری خوندم، به این نتیجه رسیدم که "قلمبه سلمبه بودن جملات" از نشانه های یه نویسنده ی خوب نیست. جملات باید ساده باشن. دوستانه و به راحت ترین شکل ممکن روی کاغذ بریزن و کاری بکنن که همه، اعم از ناآگاه ترین انسان ها، بتونن اون ها رو درک کنن.

    این سفر اون هاست. کلمات هر چی سبک تر سفر کنن، راحت تر می تونن به مقصدشون که "ذهن خواننده" باشه برسن.

    چه اشکالی داره من روی همون صندلی ای که جی کی رولینگ روش نشسته و از کتاب خوندن لذت برده  ننشسته باشم؟ چه ایرادی داره همون مدادی رو دستم نگرفتم که پاتریک راتفوس به دست گرفته؟ رنگ های ملایم و دوست داشتنی ما رو یه قدم به این افراد نزدیک تر می کنن. آرامش بیش تر، ذهن بازتر و جملات زیباتر:)

    لبخند بزن، خودت رو به جای دنجی مهمون کن و ببین چه ایده ها و افکار قشنگی میان سراغت. و مهم تر از همه: به خودت سخت نگیر! هر چی راحت تر بنویسین، افراد بیش تری با نوشته هاتون ارتباط برقرار می کنن و توی نوشتن قوی تر به نظر می رسین:)

     

    و در آخر دعوتتون می کنم به این جا: یه جای آروم و خوب!
     


     

     

    پ.ن1: دیشب قبل از خواب کلی با جناب قالب ور رفتم ولی هنوزم باب میلم نیست. فونت جواب کامنت ها نارنجیه! به نظرم اگه سیاه بود چشمامون کم تر اذیت می شد:)

     

    پ.ن2: اسم وب شده طلوع کلمات. انگلیسیش درسته؟ حرف the رو باید بذارم یا نباید بذارم؟:))

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

    جوهر بی رنگ: در جست و جوی دلایل

    لبخند زدن. امروزه بیش تر مردم بلد نیستند لبخند بزنند. این کار برای آن ها فقط انقباضی ارادی است که برایش هیچ دلیل منطقی ای ندارند. اگر از آن ها علت لبخند زدنشان را بپرسید، فقط می گویند: «مردم زود با چهره های بشاش دوست می شوند. پس چرا ما بشاش نباشیم تا بتوانیم توجه آن ها را به سمت خود جلب کنیم؟»
    امتحان کنید. بیشترشان همین را می گویند.
    چون آن ها نمی دانند کجا باید به دنبال دلایل بگردند.

     


    "از سری متن های جوهر بی رنگ."

    توضیح: این متن ها برگرفته از ذهن آشفته ی بنده می باشد و شاید یه روزی... البته اگه شرایطش پیش بیاد، تبدیل بشن به قسمتی از کتاب فانتزی ای که در آینده می نویسم.
    علاوه بر این، حرف هایی که توی این متن ها می زنم ربط چندانی به دنیای واقعی نداره. این جا هم مثلا نقش اصلی کتاب داره دنیای فانتزی خودش رو مورد انتقاد قرار می ده.

     

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • شنبه ۳ آبان ۹۹
    روزی روزگاری دختری بود که ستاره های بالای سرش چشمک می زدند. دختر آن ها را دوست داشت. رمز و رازشان را هم همین طور. او به ستاره ها قول داد تا زمانی که درخششان را از دست دهند و از آسمان پایین بیفتند، برایشان خواهد نوشت. ستاره ها خوشحال شدند و خندیدند. از خنده شان کاغذ پدید آمد. دختر آواز خواند و موسیقی اش تبدیل به مداد شد.
    و این گونه بود که دختر قصه ی ما، هر روز می نویسد. حتی اگر بی معنی باشد. حتی اگر نا زیبا باشد.
    فقط می نویسد. می نویسد و می نویسد.