تا آن زمان من چیزی درمورد خود و توانایی هایم نمی دانستم. هیچ مسئولیت، تلاش و تعهدی نبود. او از من می پرسید: «تو کی هستی؟» و من جواب می دادم: «هیچ کس.»
از سری متن های "جوهر بی رنگ"
تا آن زمان من چیزی درمورد خود و توانایی هایم نمی دانستم. هیچ مسئولیت، تلاش و تعهدی نبود. او از من می پرسید: «تو کی هستی؟» و من جواب می دادم: «هیچ کس.»
از سری متن های "جوهر بی رنگ"
می دانم یک روز، مادرم آن جا خواهد بود. با لبخندی بر لب، و دست هایی به نرمی گلبرگ ها. اشک هایم را پاک خواهد کرد و مرا در آغوش خواهد گرفت.
مطمئنم.
چشمانم را به سختی بسته نگه داشته بودم. همه ی چیزهایی که آن شب شوم را تشکیل می دادند، به ذهنم سیخونک می زدند. انگار داشتند مغزم را آزمایش می کردند تا ببینند به چه توهماتی نیاز است تا کاملا دیوانه شوم.
و من همچنان در جنگ با آن ها، و به او فکر می کردم. به زیبایی چشمانش، و به موهایی که احتمالا همانند من تیره بود.
همه ی انسان ها همین طورند. همه به دنبال قطره ای اشک می گردند تا با آن آتش مشکلات را خاموش کنند. افکار، هرچند از جنس نمک و دروغ باشند، در خودشان زندگی دارند. کوچک ترین اشک، زیباترین فکر، می تواند درد را تسکین دهد.
برای ایلاس متاسفم که چنین چیزی را نمی دانست.
چند لحظه بعد، چشمانم را باز کردم و پلک زدم. سایه رفته بود. البته فعلا.
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
لبخند کوچکی زدم و زیر لب گفتم: «هنوز شیش ساعت مونده تا صبح بشه، آرنت. الان فقط خودتی و افکارت.»
و این گونه شد که تا صبح به خاموش کردن آتش مشغول بودم. آن هم با اشک هایم.
از سری متن های "جوهر بی رنگ"
ایلاس: سر دسته ی آدمکش ها 0__0
وقتی کوچک بودم، نمی توانستم روی پاهایم بایستم. آن ها لبخند می زدند، دستم را می گرفتند و تشویقم می کردند تا راه بروم. وقتی گرسنه می شدم، گریه می کردم. آن ها به من غذا می دادند و اشک هایم به خنده بدل می شد.
اما به محض این که توانستم روی پاهایم بایستم، غذا بخورم و جلوی فوران احساساتم را بگیرم، مرا کنار گذاشتند. مشکل دنیا همین است. تا وقتی کودک باشی، همه غصه ات را می خورند. اما به محض این که بزرگ شوی، تصور می کنند همه فن حریف هستی. مخصوصا اگر پیش آدمکش ها هم زندگی کرده باشی. در حالی که قلب ما انسان ها همیشه برای یک چیز می تپد. برای یک نیاز واحد. محبت. از آغاز تا انتهایش.
از سری متن های "جوهر بی رنگ"
توضیح: شخصیت اصلی پیش آدمکش ها زندگی میکنه:)
لبخند زدن. امروزه بیش تر مردم بلد نیستند لبخند بزنند. این کار برای آن ها فقط انقباضی ارادی است که برایش هیچ دلیل منطقی ای ندارند. اگر از آن ها علت لبخند زدنشان را بپرسید، فقط می گویند: «مردم زود با چهره های بشاش دوست می شوند. پس چرا ما بشاش نباشیم تا بتوانیم توجه آن ها را به سمت خود جلب کنیم؟»
امتحان کنید. بیشترشان همین را می گویند.
چون آن ها نمی دانند کجا باید به دنبال دلایل بگردند.
"از سری متن های جوهر بی رنگ."
توضیح: این متن ها برگرفته از ذهن آشفته ی بنده می باشد و شاید یه روزی... البته اگه شرایطش پیش بیاد، تبدیل بشن به قسمتی از کتاب فانتزی ای که در آینده می نویسم.
علاوه بر این، حرف هایی که توی این متن ها می زنم ربط چندانی به دنیای واقعی نداره. این جا هم مثلا نقش اصلی کتاب داره دنیای فانتزی خودش رو مورد انتقاد قرار می ده.