درختها شکوفه میزنن؛ زرد میشن؛ میمیرن و دوباره به زندگی بر میگردن.
و من همیشه از خودم میپرسم اگه یه روز بیاد که دیگه ننویسم؛ چی؟
- Violet J Aron 🌸
- جمعه ۲۴ ارديبهشت ۰۰
درختها شکوفه میزنن؛ زرد میشن؛ میمیرن و دوباره به زندگی بر میگردن.
و من همیشه از خودم میپرسم اگه یه روز بیاد که دیگه ننویسم؛ چی؟
بگذار قلبت را بشویم
از شنهای روان
با دریای بیکران
برای تپیدن های بیامان
***
بگذار لبخندت را ببینم
و با رنگهای درخشان رنگش کنم
مدادهایم را حرکت دهم
تا زیباییها را بکشم
***
بگذار دستهایت را نوازش کنم
دستهایی که فقط برای عشق آفریده شدهاند
تا اشکهایم را پاک کند
***
وجودت فقط مال تو نیست؛ مال همه است
خودت نمیدانی، اما
حضورت شبهایم را پررنگ، ناراحتیهایم را دلسرد و قلبم را گرم میکند
پس همیشه بمان تا از زندگی خسته نشوم
شبیه شعرهای ترجمهای آخر کتاب ادبیاتم شد :)
ولی بازم خوبه! خسته نباشم XD
چشمهاش گشاد شده. نه این که ترسیده باشه. بیشتر متعجبه. همیشه هم این جوری نیست. اما عادتشه. خیلیها وقتی تعجب میکنن دهنشون رو با دست میپوشونن. حتی ممکنه از خودشون صداهایی در بیارن که زیاد طبیعی نباشه. اما اون فرق میکنه. احساساتش فقط یه مسیر داره. قلب به چشم. قلب به چشم. انگار همین طور که قلب خون رو به اندامها پمپاژ میکنه، احساساتش رو هم به چشمها میفرسته. اما این کار خیلی ظریف و زیبا انجام میشه. چون توی چشمهاش هیچ اثری از خون و یا قرمزی نیست. سرحال سرحاله. حتی بدنش هم نمیلرزه. رنگش هم پریده نیست. فقط متعجبه. متعجب. شنیدی؟ فقط همین.
پاهاش طوری روی زمین قرار گرفته که انگار با چسب چسبوندنش. یه ذره سستی، یه ذره خم شدن، هیچی. انگار مجسمهاس. از اون دور دورها صدای افتادن یه چیزی میآد. شبیه صدای افتادن یه ظرفه. به هر حال ما که کاری به اون طرف خیابون نداریم. موضوع بحث ما همین جاست. شخصیت اصلی ما، اونه.
خودش هم میدونه که نباید به صدا اهمیت بده. پس نمیده. گوشهاش تکون نمیخورن. اما چشمهاش... برق میزنن. یه جذابیت خاصی توشونه. واقعا میگم. آبی روشن. قشنگه؛ نه؟
تو شخصیت اصلی داستان نیستی؛ اما حرکت میکنی. میگی خشک موندن و زل زدن به چشمهاش کافیه. به هر حال اون که نمیفهمه تو چی میگی. تو هم که نمیفهمی اون چی میگه. پس چرا به هم دیگه زل میزنین؟ نه صبر کن. هنوز یه کم مونده.
دیگه واقعا حوصلت سر رفته. نه از این که شخصیت اصلی داستان نیستی، از این که خیلی بیشتر از اون چه که حوصله داشتی، این جا نگهت داشتم. واقعا میخوای بری.
داری دور میشی. صدای قدمهات روی سنگفرش خیابون تکرار میشه. تپ تپ... تاپ تاپ... مواظب باش نیوفتی. زمین خیسه. هنوز از بارون چند ساعت پیش کاملا خشک نشده. اوه راستی، اگه هوا بارونی بوده، پس چرا اون این جاست؟
ما چیز زیادی نمیدونیم. فقط تویی؛ و اون. یه غروب پاییزیه. دلم میخواست بگم رمانتیکه یا یه همچین چیزی؛ اما مگه نگاههای شما دو نفر چنین اجازهای هم میده؟ پس باید این جوری بیانش کنم: غروبش خصمانهاس!
باز میایستی. کنجکاوی نمیذاره جلوتر بری. برمیگردی و یه بار دیگه نگاهش میکنی. چه موهای سفید قشنگی. کمکم حس میکنی داره ازش خوشت میآد. به این نتیجه میرسی شاید اونقدرها هم که فکر میکردی تخس و بداخلاق نباشه. پاهاش رو نگاه میکنی. و حتی دستهاش رو. خیلی نرم و کوچولو به نظر میرسه. اما چشمهای متعجبش... دارن رو به عصبانیت میرن. آره. وقت فراره.
میری. پشت سرت رو هم نگاه نمیکنی. این قدر بیحوصله و خستهای که حتی نمیشنوی اون شروع میکنه به میومیو کردن و به زبون خودش میگه: «برو بیرون! این جا قلمرو منه!»
کاملش امد :))
گفته بودم میذارم ^__^
اصلا به روم نیارید که این اواخر کل وب شده آهنگهای انیمهی موریارتی وطن پرست :/