امروز صبح یکمی خوابیدم؛ و خواب یه خانواده متشکل از پدر، مادر، دو برادر کوچولو و یه دختر که ظاهرا فامیلشون بود و با اون‌ها زندگی می‌کرد رو دیدم.
اون طوری که کارگردان خواب‌هام بهم نشون داد، دختره تازگی‌ها پدرش رو از دست داده بود و قرار بود بعد یه مدت زندگی پیش این خانواده‌ی چهار نفری، بره پیش یکی دیگه از فامیلاشون و برای همیشه با اون زندگی کنه. 
خلاصه که، این پنج نفر با هم رفته بودن خرید. یعنی داستان این طوری شروع شد. از همون اول، شروع کردن به حرف زدن درمورد سرنوشت دختره و این موضوع که شخصی که قراره سرپرستیش رو به عهده بگیره چجور آدمیه... چیز خاصی از مکالمه یادم نیست. ولی فکر هم نکنم اصلا طول کشید.
فقط می‌دونم ذهنم داستان رو استوپ کرد و غرید: «این دیگه چه وضعشه؟! شخصیت پردازی نابود. داستان نابود. شروع نابود! این راهش نیست داستانی که مخاطب هیچ شناختی از شخصیت‌هاش نداره رو با یه مکالمه‌ی مهم و درام شروع کنین! اول باید رابطه‌ی این دختره با خانواده رو نشون بدین، بعد یکم یکم گذشته‌اش رو بگین و اون وقت شروع کنین درمورد آینده داستان‌بافی کردن. شماها خیلی عجولید!!»
به نظرتون با همین فرمون پیش برم ذهنیتم شبیه نویسنده‌ها نمی‌شه؟ D:

نکته: زیاد به نظرم واجب نمی‌امد بگمش. اما همش حس می‌کردم این خانواده، همون خانواده‌ی فانتوم‌هایو توی خادم سیاهه و اون دختره هم درواقع الیزابته. البته هر چی دنبال شیل گوگول مگولی می‌گشتم به جاش با یه پسر معمولی با موهای بلند قرمزی که نصف صورتش رو پوشونده بودن مواجه می‌شدم. و اون یکی پسره هم احتمالا برادر دوقلوی شیل توی مانگا بوده. (داستان مانگا با انیمه فرق داره.)
به هر حال مهم اینه که ذهن من روز به روز داره حساس‌تر می‌شه. ولی تا حالا ندیده بودم از خواب‌هامم ایراد بگیره :/
ماذا فاذا؟! "___"