با تشکر از استلا برای راه انداختن این چالش و دعوت بنده:))
این داستان در گوشه ای از ذهنم جان گرفته، و حتی اگر حقیقت محض نباشد، باز هم قسمتی از حقیقت است. آن را با دقت بخوانید و مطمئن شوید خودِ دیگرتان با شما تفاوت زیادی دارد.
وایولت همان وایولت همیشگی نبود. دنیایش هم همان دنیایی که می شناختیم نبود. جاده ای جنس میلیاردها ستاره، جهان هایمان را از یکدیگر جدا می کرد. وایولتِ دیگر نمی دانست خود معمولی اش وجود دارد. چه برسد به این که علایقش چیست و چه کارهایی از او سر می زند. بی خیال و آسوده، موهای آبی رنگش را توی کلاه هودی اش می چپاند و با دست هایی که در جیب شلوارش گذاشته بود، در طول خیابان راه می رفت. جزئیات چهره اش درست مثل وایولت معمولی بود. ابروهای نسبتا پهن، صورت گرد و چشمان مشکی درشت. صد البته که قدش هم کوتاه بود. اما برخلاف وایولت دنیای فعلی، با آن مشکلی نداشت.
معمولا بعد از ظهرهایش را این گونه می گذراند. زمانی که در پس غروب آفتاب، ربات های نیم متری در شهر پرسه می زدند و قانون شکنان را مجازات می کردند، وایولت و اسنو، ربات خانگی اش، از خیابان گردی لذت می بردند.
آن ها هر روز به مدت یک ساعت این طرف و آن طرف می گشتند. البته یک شیرینی فروشی زیبا هم بود که وایولت هر از چند گاهی به آن جا سر می زد. عاشق آن جا و خوراکی هایش بود. توت های بال دار، لیمونادهای گریان، یک نمونه کلوچه کشمشی هم بود که فحش می داد. یک بار کنجکاوی اش گل کرد و از آن کلوچه ها خرید. و بهتر است هرگز نفهمیم بین او و کلوچه چه شد، زیرا سرخ شدن وایولت و آفتابی نشدنش به مدت سه ماه، خود گواه همه چیز بود.
از این ها که بگذریم، باید بدانیم که او از همه بیش تر چه چیزی را دوست داشت. عصرانه ی مورد علاقه ی او شانیز ترش بود. شانیز ترش یک تکه چوب خوردنی بود که طعم آلبالو می داد. برخلاف دوستانش، فریا و آلین، که خوراکی های گران قیمت را می پسندیدند، وایولت به چیزهای ساده علاقه نشان می داد. او عاشق باز کردن کاغذ هایی بود که دور شانیز ترش می پیچیدند. چون موقع باز کردن صدای خرچ خرچ خوشایندی سر می دادند و همین کافی بود تا وایولت دوستشان داشته باشد.
خانه ی او در مرکز شهر بود. سر و صدای ماشین های پرنده و هواپیماهای شخصی در آن محوطه به طرز فجیعی شنیده می شد. اما تقریبا به آن ها عادت کرده بود. هر چه نباشد او دختر میلیاردها ستاره آن طرف تر بود، دختری که هرگز کتابی نخوانده اما عاشق مبارزه و ورزش بود.
او بهترین بسکتبالیست تیم مدرسه بود. سخت تلاش می کرد و به موفقیت های چشمگیری دست می یافت. نقاشی هم می کشید، اما از خواندن متنفر بود. اصلا درک نمی کرد مردم چگونه آن خطوط کج و معوج روی کاغذ را تحمل می کنند. کتاب خواندن همیشه به نظرش کسالت آور بود، و حوصله سر بر.
در عوض زاغ سیاه ربات های شهردار را چوب می زد. با پهبادهای خیلی کوچکش مسیرهایی که ربات ها در پیش می گرفتند را بررسی می کرد و از خودش می پرسید چرا مردم به اسرار ربات ها اهمیت نمی دهند؟ او چیزهای خیلی زیادی درباره ی ربات ها فهمیده بود. این که آن ها واقعا که هستند، برای چه کسی کار می کنند و هدفشان چیست. پسر همسایه همیشه او را بابت این کار مسخره می کرد. می گفت احمق است که در چیزهایی دخالت می کند که به او مربوط نیست. اما وایولت اهمیت نمی داد. تلاشش را می کرد، می جنگید و نتیجه می گرفت. و آن وقت بود که دیگر هیچ کس به خودش جرئت نمی داد مسخره اش کند.
او از نقشه های تاریک ربات ها با خبر بود. فهمیده بود چه دنیای زشتی در پشت شهر نقره ای زیبایش نهفته است. یک دنیای سرد و سیاه. با شهردار خپلی که هدفش از بین بردن انسان های ضعیف و ناتوان بود تا فقط قدرتمندها باقی بمانند. وایولت وقتی از دید او به قضیه نگاه می کرد، چنین عملی را "اصلاح نسل بشر" می نامید. اما از دید خودش، کاری وحشیانه و ناپسند بود. یک انسان چگونه می توانست چنین کاری کند؟ نمی دانست. درک نمی کرد. نمی فهمید. فقط باید منتظر می شد. باید آن قدر صبر می کرد تا دلیل محکم تری برای عقایدش پیدا کند. نمی توانست نزد بزرگ ترها برود، لبخند بزند و بگوید :«من با پهبادم ربات ها رو دیدم که گداها رو مخفیانه به قتل می رسونن و حافظه ی هر چی شاهد سر راهشون باشه پاک می کنن.»
چنین چیزی مسخره به نظر می رسید. اما او مطمئن بود که درست است. خودش گدا را بارها و بارها دیده بود که غذایش را با کودکان بی خانمان تقسیم می کرد. چنین انسانی نباید در رسته ی ضعیفان قرار می گرفت. نه. نباید. مرگ گدا یک اشتباه بود.
وایولت روزگارش را این گونه می گذراند. زاغ سیاه چوب می زد، ورزش می کرد، به مادر و پدرش کمک می کرد و در تک تک این لحظات نمی دانست که خود دیگرش، در جهانی دورتر، از همین ناعدالتی ها به ستوه آمده است. و نیز نمی دانست چه چیزی او را تا این حد با دنیای اطرافش متفاوت کرده.
این ها دو وایولت مختلف بودند، با علایق و توانایی های متفاوت. اما قلب هایشان یکی بود. و هر دو با رویای یک چیز روزشان را شب می کردند: جهانی بهتر.
این اشتراک دو دختر با فاصله ی میلیاردها ستاره بود. و همین ویژگی بود که آن ها را به یک نفر تبدیل می کرد.
این مثلا نسخه ی دیگه ی من بود، ولی توی یه جهان دیگه. که به نظرم طبیعی بود اگه اخلاقش با من فرق داشته باشه. همون طور که اون به ورزش علاقه داره، من عاشق نوشتن و خوندنم و از ورزش بیزار:/
اما همون طور که گفتم، ته قلبمون هر دو یه آدم هستیم:))
و همینه که ماجرای جهان های موازی رو قشنگ می کنه.
برای دعوت کردن هم... راستش نمی دونم کی رو دعوت کنم چون فکر کنم همه دعوت شدن. اگه کسی هم نشده، از طرف من دعوته. (هرچند هیچ کس چنین دعوتی رو جدی نمی گیره. ولی خب D: )
با اجازه من دیگه برم بیش تر از تو زندگی یکی دیگه ام فضولی نکنم.