بعضی وقت ها کار سرت ریخته. اون قدر کار سرت ریخته که فرصت انجام هیچ کدومشون رو نداری. استرست اون قدر بالاست که باعث می شه عادت های قدیمی خودی نشون بدن. در نتیجه شروع می کنی به ناخن جویدن یا فشردن دندون ها روی هم دیگه. و به محض این که چشم هات رو باز می کنی، می بینی روی تخت دراز کشیدی و هیچ کدوم از کارهات رو هم انجام نمی دی. عادت هات موقتا محو می شه. انگار تخت و پتوی نرمش مرزیه که تو رو از نگرانی هات جدا می کنه. مثل یه دارو.
از این حس خوشت می آد و همین جوری دراز کش می مونی. صدای افکار پر پیچ و خمت رو خاموش می کنی و فقط به تیک تاک ساعت گوش می دی. تیک تاک. تیک تاک.
و همچنان هیچ کاری انجام نمی دی. به جز چرخیدن روی پهلوی راستت.
می دونی که انجام کارهای عقب افتاده از هرچیزی مهم تره، ولی تصمیم می گیری اصلا بهشون فکر نکنی. چون خدا این مغز سالم رو بهت نداده تا با استرس بی خودی داغونش کنی.
گاهی وقت ها بهتره هیچ کاری نکنی تا آب ها خودش از آسیاب بیفته.

 

 

پ.ن: این دختر بی حال رو به خاطر سه دفعه روشن کردن ستاره اش در یک روز ببخشید. دلش گرفته بود فقط می خواست خودش رو خالی کنه. دیگه تکرار نمی شه:(