دوست داشتم با لبخندم، شهر را به آتش بکشم. دوست داشتم آسمان، خورشید و منظومه اش، پایین تر از درکم، و ساده تر از کیهان باشد. دوست داشتم با اشک هایم اقیانوس را درنوردم؛ با لبخندم در گلستان ها پنهان شوم و به تمام دنیا بگویم که من هم هستم. 

غافل از این که من قطره جوهری بودم که در کتاب دنیا گم می شود. و خدا، از آن بالا بالاها، داستان دنیا را می نویسد.

سپس فهمیدم که فقط یک انسانم. نقطه ی بسیار کوچکی از جهان هستی.

نه بیش تر و نه کم تر.