ندا جون می فرماید:

هنوز وقتش نرسیده؟! چرا چرا! رسیده!

آسمون ابریه. هوا خنک تر از قبله و درس هات اون قدر زیاد شده که از فرط گیجی حتی نمی دونی چشم چپت بود که داشت کور می شد یا چشم راستت!

البته مگه اشکالی داره؟ تا وقتی که خنکی هست و صورتت رو نوازش می کنه، دیگه چه نیازی به تماشا کردن هست؟

 

وایولت! بچه ی تخس نق نقو! شاید نتونی مسافرت بری؛ اما هنوز پاره ای از جهان مال توئه. می تونی بری توی بالکن، موهات رو باز بذاری و احساس کنی روی عرشه ی کشتی ایستادی. با دست های باز و چشم های بسته. شبیه فیلم تایتانیک. البته، بدون یه پسر!

 

نگی نگفتی!!

 

 

من پس از این که تک تک جملات را با یک گوش شنیده و از گوش دیگرم بیرون می دهم، (شما هم شنوایی گوش چپ و راستتون یکسان نیست؟) می فرمایم(!):

 

وای حالا چی بپوشم؟!

 

.