یکی بود یکی نبود. روزی قلبی وجود داشت که خیلی خوشحال بود. با ریتم منظم می تپید و در کنار کسی که صاحبش بود، احساس خوشحالی می کرد.

 

یک روز درسی مغرور سراغش آمد. به قلب گفت اگر جواب سولاتش را ندهد با او خواهد جنگید.

 

قلب به ناچار پذیرفت. اما وقتی با پنج سوال درس مواجه شد، فهمید که نمی تواند کاری را از پیش ببرد و از درس خواست تا بازی را تمام کرده و دست از سرش بردارد.

 

اما درس با خودخواهی خندید و به خواسته ی قلب اهمیت نداد. 

 

پس... در قلب جنگ شد. قلب خیلی ناراحت شد. زیرا همان درسی که روزگاری او را عاشق خود کرده بود، مسبب این جنگ بود. همان عددها، همان محاسبات، با رفیق قدیمی شان می جنگیدند و به خاطر چالش هایی که همانند مین در گوشه و کنار قلب گذاشته بودند، راه فراری پیدا نمی شد. 

 

در نتیجه گلبول ها نمی توانستند حرکت کنند و خون در رگ ها یخ زد. 

 

قلب تپید. تپید و تپید. با سختی و تلاش فراوان جواب دو سوال را پیدا کرد؛ جنگید و برای بقا تلاش کرد. اما برای حل سه سوال دیگر شکست خورد.

 

و جنگ تمام شد. درس بابت آن دو سوال به قلب تخفیف داد. اجازه داد فردا به سوالات دیگرش جواب دهد و اگر باز هم شکست خورد، به معنای واقعی نابودش کند. اما برخلاف انتظارش قلب نه تشکر کرد و نه خندید. فقط ابرویی بالا انداخت و به درس گفت نمره هایی که تحویلش می دهد برای او پشیزی ارزش ندارند!

 

گفت فقط می خواهد همه چیز درس را بداند. بداند که چه چیزهایی را دوست دارد و از چه چیزهایی بدش می آید. چیزهایی را ببیند که او دیده و حرف هایی را بشنود که او شنیده.

 

درس ابتدا کمی تامل کرد. بعد به نظرش ایده ی خوبی آمد و همه ی اسرارش را تقدیم قلب کرد. 

 

 و سرانجام روز صلح فرا رسید.

 

اما آن روز در تاریخ قلب جاودانه شد :

جنگی که فقط یک روز طول کشید.

 

 

 

 

توضیح اندر توضیح: امتحان شیمیم رو گند زدم دارم هذیون میگم.

هرچند... فردا دوباره می دمش. ولی شک دارم با یه روز معجزه ای رخ بده.