اگه یه روز عشق کتاب رو ببینم، باهاش می رم تمام کتابفروشی های شهر رو می گردم. کتاب هایی که دوست دارم رو بهش معرفی می کنم و بعد از کلی توی سر و کله ی هم زدن که کدوم کتاب خوبه و کدوم بد، می رم کنارش روی نیمکت می شینم و ازش می خوام مفاهیمی که از شازده کوچولو یاد گرفته رو برای منم توضیح بده! در آخر هم قانعش میکنم که نوشتن خودش خیلی بهتر از منه! منتها خودش خبر نداره!

 

اگه یه روز رفیق نیمه راه رو ببینم، اول همه ازش می پرسم چرا اسمش رو گذاشته رفیق نیمه راه؟ دوم این که باهاش ناروتو و سایکو پس رو نگاه میکنم تا بتونم توی نقد کردنشون باهاش همکاری داشته باشم:)

 

اگه یه روز نوبادی رو ببینم، می برمش یه جایی که پر از گربه های ناز و ملوس باشه. بعد از تجربه ی حس زیبای مادری، و پس از کوشش فراوان برای جدا کردن گربه ها از نوبادی، با هم می ریم آمریکا. چرا آمریکا؟ احتمالا خودش می دونه چرا. چون  نویسنده ی موردعلاقمون، پاتریک راتفوس اونجاست. اما اشتباه نکنید. ما برای امضا و این جور حرف ها نمی ریم. در واقع می ریم که سر نیومدن جلد سوم شاهکش، باهاش تسویه حساب کنیم. والا! نمی شه که من و نوبادی همدیگه رو ببینیم، اما راتفوس رو کتک نزنیم! اصلا راه نداره!


اگه یه روز فاطمه کریمی رو ببینم، کلی از طرز نوشتن و جملات ادبی ای که توی پست هاش به کار میبره تعریف میکنم و براش آرزوی موفقیت میکنم!

 

اگه یه روز سولویگ رو ببینم، دعوتش می کنم به گردش توی جنگل. بعدش درحالی که زیر نور ستاره ها و روبروی نور آتیش نشستیم و هیزم ها رو جا به جا می کنیم، و پتو رو دور خودمون کشیدیم و قهوه مونو مزه مزه می کنیم «شرمنده نمیدونم نوشیدنی مورد علاقت چیه:(» محترمانه ازش درخواست می کنم تا واسم یه قصه بگه.

 

اگه یه روز موچی رو ببینم، می پرم بغلش و ازش واسه ی دعوت کردنم به این چالش تشکر می کنم! بعدشم طبق چیزی که خودش گفت، می رم باهاش انیمه می بینم! البته برای راضی کردنش به دیدن ادامه ی کد گیاس هم برنامه دارم!!!

 

اگه یه روز آرتمیس رو ببینم، کلی کتاب بهش معرفی میکنم و ازش میخوام در مقابل کتاب هایی که دوست داره رو بهم معرفی کنه!! بعدم شاید با هم رفتیم فضا. (سفینه ام توی حیاطه؛ چی فکر کردین:دیو ستاره ها و کهکشان ها رو تماشا کردیم:)))

 

اگه یه روز مه سیما بانو رو ببینم، بهش می گم چرا این قدر پست های کوتاهت قشنگن و حس خوبی بهم می دن؟ قاعدتا پست کوتاه نباید همچین حس خاصی به آدم بده. ولی انگار مه سیما کارش رو خیلی خوب بلده!!

 

اگه یه روز هلن رو ببینم، اول بغلش می کنم و بعد درحالی که شاهکش رو زیر بغل زدم باهاش میرم همون جایی که ناروتو می نشست و رامن می خورد:))

اون جا کلی با هم رامن می خوریم و درمورد تئوری های شاهکش و عجایب دنیای ناروتو می حرفیم. بعدم من راضیش می کنم بشینه و کد گیاس رو ببینه:)))

در آخر هم می ریم ژاپن؛ از اون قفل هایی که مردم به در و دیوار و درخت هاشون میزنن دیدن می کنیم و دوتا قفل رو به نیت نویسنده شدن در آینده (و یکی هم به نیت امدن شاهکش و یکی دیگه هم به نیت دیدن انیمه های مورد علاقه ی شخص مقابل) به درخت آویزون می کنیم.

پ.ن: راستش مطمئن نیستم این قفل ها اعتقاد مردم ژاپن باشه. شاید مال فرانسه اس؟؟ هر چی توی نت سرچ میکنم نمیاد:(((

خلاصه این که هلن چان شما فرض کن مال ژاپنه. اگر هم نبود؛ چه اشکالی داره بریم فرانسه؟^__^

 

اگه لیستم کوتاه بود ببخشید. آخه من تازه باهاتون آشنا شدم و تا قبل از راه اندازی وبلاگ به جز نوبادی و هلن کس دیگه ای رو نمیشناختم. و در آخر همه ی کسانی که اسمشون اورده شده، به این چالش دعوت شدن.

خوش باشین:)