وقتی قهوه می خورم؛ وقتی هندزفری را در گوشم می گذارم و آهنگ skyscraper از دمی لواتو را گوش می دهم؛ او چه کار می کند؟

وقتی درس می خوانم؛ وقتی خنده های دوستانم را به یاد می آورم؛ او چه کار می کند؟

وقتی سعی می کنم انیمه بکشم؛ وقتی شکست می خورم و کاغذ را پاره می کنم؛ او چه کار می کند؟

چرا چشمانش این قدر مشکی است؟ چرا این قدر مهربان است؟

شب ها در آغوشم می خوابد. گرم است و نرم. باریکه ای از رؤیا که به واقعیت بدل شده. چشمانش به قدری عجیب است که هر لحظه انتظار داری اتاق را یک جا ببلعد. رنگین است. همیشه کلاه بر سر دارد. قلبش بیرون از بدنش می تپد. قلبی که همه چیزش در یک کلمه خلاصه شده: عشق.

وقتی میان کتاب هایم نشسته ام و غصه ی امتحان فردا را می خورم؛ او چه کار می کند؟

وقتی داستان می نویسم و کیبورد زیر قدرت انگشتانم خرد می شود؛ او چه کار می کند؟

حتی روزهایی که کنارش نیستم، و وقتی که گریه می کنم؛ او چه کار می کند؟

او واقعا چه کار می کند؟

 

برگرفته از داستان مارمولک در شیشه چه کار می کند توی مجله های رشد ابتدایی^__^

با اندکی تغییر. (خداییش چی رو با مارمولک مقایسه کردم!)

 

می خوام ببینم به نظر شما "او" در واقع کی بوده؟ :))