خب بچهها.. همه دارن میرن. پس منم....
چی؟!
بله از اتاق فرمان میفرمایند که کمتر مردم رو ایسگا کن 0__0
کامنتها بازه. هرچقدر دوست داشتین فحش بدین. با آغوش باز پذیراتون هستیم! :)
خب بچهها.. همه دارن میرن. پس منم....
چی؟!
بله از اتاق فرمان میفرمایند که کمتر مردم رو ایسگا کن 0__0
کامنتها بازه. هرچقدر دوست داشتین فحش بدین. با آغوش باز پذیراتون هستیم! :)
بعضی از آرزوها لطیفن. مثل اولین گلبرگی که توی بهار از درخت پایین میفته.
بعضی از آرزوها گرمن. مثل وعدهی یک قهوهی تلخ کنار شومینه، و توی زمستون؛ به همراه صندلیای که جیرجیر میکنه و پتویی که به نرمی روی پاهات میشینه.
بعضی از آرزوها رنگارنگن. مثل آبنباتهای سر خیابون. همونهایی که بچهها عاشقشونن و هیچ وقت نمیتونن تصمیم بگیرن کدومش یادآور بازیهای تابستونیه و کدومش دورکنندهی خاطرات بد مدرسه.
و دقیقا مشکل از همین جا شروع میشه. آرزوهای دیگران زیادی زیبا هستن. اما...
اما آرزوهای من سردن. مثل آب یخی که روی سرت خالی میشه. مثل خنجر سردی که روی پهلوت میشینه. مثل اولین طوفان زمستونی. و آخرین نگاه عشقی که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینتت.
شاید کمک کنه به خودت بیای، هوش و حواست بیشتر بشه و بفهمی زندگی یعنی چی؛ ولی همزمان گیجتم میکنه.
همون جاست که میفهمی. همون جاست که میفهمی آرزو فقط یه خواستهی زیبا و دلنواز نیست. آرزو میتونه بد هم باشه. میتونه دیدن جسدی باشه توی رودخونه. میتونه سو استفاده از دوستت باشه توی مراوده. میتونه شکستن قلب یه نفر باشه توی مجادله.
و میتونه چیزی باشه که خیلیها ازش وحشت دارن.
اما اگه بشه خیلی راحت به آرزوهامون، چه خوب، چه بد، و چه بیطرفانه رسید؛ اون وقت چی؟
آرزوهات رو نساز... بذار اونها بسازنت.
این جمله از وقتی که یادم میآد، توی سرم تکرار میشد...
اما هنوزم که هنوزه، نمیدونم درسته یا نه.
به تابلوی رستوران "یک نقره به ازای یک آرزو" چشم دوختم.
نقرهای. فقط نقرهای. تابلویی مستطیلی شکل که از جنس نقره بود و روش تصویر یه روستا رو نقاشی کرده بودن. روستایی کوچیک و بدون هیچ کم و کاستی. با درختهایی از جنس نقره که شاخههاشون به سمت بالا دراز شده بود. انگار سربازهایی بودن که توی ثانیههای آخر، به خاطر گناهانشون طلب آمرزش میکردن. گلها، خونهها و خورشید، همه به یک رنگ بودن.
میخواستمش. اون روستای زیبای نقرهای رو. اما دستهای من برای لمس این رویای چهارگوش زیادی مادی بود. قرار نبود توی روستایی زندگی کنم که وجود خارجی نداشت. توی ذهن پروروندن همچین آرزویی، مثل این بود که توی تابستون دنبال برف بگردم. بقیه بهم میخندیدن، با انگشت نشونم میدادن، میگفتن دیوونم؛ و منم پاهام رو محکم زمین میکوبیدم و طوری لپم رو گاز میگرفتم که خون بیاد. کودکانه و بیهوده، عجیب و مسخره. محال بود.
چتریهام رو عقب زدم و با یه نفس عمیق، وجودم تازه شد.
قبل از این که اولین قدم رو به خیابون پر سر و صدا بذارم، رودی صدا زد: «یادت نره امشب یکشنبهاس!»
یقهی پالتوم رو بالا اوردم. «میدونم بابا! زود برمیگردم.»
و از دوتا پلهی جلوی رستوران پایین امدم.
دروغ گفتم. یادم نبود امروز چه روزیه. من آدم فراموشکاری نیستم؛ اما وقتی چیزی برات مهم نباشه طبیعیه که فراموشش کنی. برای منم مهم نبود امروز عروسی دختر بزرگ شهرداره و از شانس خوبم میخواد جشن رو توی همون رستورانی برگزار کنه که من توش کار میکنم.
چیز بدی نبود. البته برای صاحب یک نقره به ازای یک آرزو. برگزاری جشن توی رستورانش، درحالی که رستورانهای دیگهای هم توی شهر پیدا میشه که باهاش رقابت کنن، مایهی مباهاته. تازه تبلیغ هم هست؛ این نشون میده که یک نقره به ازای یک آرزو مزایایی داره که بقیه ندارنش.
اما بیاید منطقی باشیم؛ برای من این جشن چیزی جز بشور و بساب بیشتر نداشت. پس چرا خودم رو به یه گردش کوچیک اول صبحی دعوت نمیکردم تا یکم انرژی بگیرم؟ هرچند هوا ابری بود، اما باید اعتراف کنم که من برعکس خیلی از مردم که با دیدن آفتاب گل از گلشون میشکفه، با دیدن ابرهای تیره انرژی بیشتری میگیرم.
رودی میگه آدم قبل از کارهای سخت نیاز به یه محرک داره. اگه انگیزه نداشته باشی، هرچقدر هم که زور بالای سرت باشه، از کار لذت نمیبری و تهش میزنی خراب میکنی. اما اگه توی خودت آمادگی کافی ایجاد کنی و بذاری افکار مثبت به ذهنت تلنگر بزنن، چیزی که زیاد میشه انرژی و علاقهی مضاعفه. خوش بگذرون و جون بگیر. آروم باش تا به این راحتیها خم نشی.
همون طور که آپارتمانها و ماشینها رو پشت سر میگذاشتم، نگاهم رو متوجه شهری کردم که تمام هفده سال زندگیم رو به قاب عکسی تکراری تبدیل کرده بود. هر روز همون خیابونها، هر روز همون درختها، هر روز همون ساختمونها و هر روز همون آسمون. فقط مردمش تکراری نبودن. خیلی خب. بیشتر اوقات، دیدن همین مردم هم خسته کننده میشد.
اما رفتن به پارک؟ خب این یکی خسته کننده نبود. حداقل نه برای من.
این پارک که درموردش حرف میزنم، زیاد بزرگ نبود. جمع و جور بود. و خیلی آرامشبخش.
چمنهاش کوتاه و مرتب بودن. نیمکتها مرتب رنگ زده میشدن و یه فواره به شکل طوطی داشت که داخلش رو ماهیهای رنگارنگ پر کرده بودن.
منظرهی پارک به آدم بزرگهایی که فقط به کسب و کارشون فکر میکنن، محدود نمیشد. میشه گفت تنها نقطه ای توی کهکشان بود که دوستش داشتم. البته، بعد از اتاقم!
هر موقع که این جا میومدم، روی نیمکت کنار فواره مینشستم و بچهها رو نگاه میکردم. همشون خندون بودن و پولهایی به دست داشتن که اگرچه الان میتونستی ببینیشون، اما چند دقیقهی بعد جاشون رو به انواع تنقلات و بادکنکها میدادن.
امروز هم از این قاعده مستثنی نبود.
به جز این که یه زوج پیر نیمکت کنار فواره رو اشغال کرده بودن. هر دوشون عینک داشتن و عصاشون کنارشون بود. دست هم رو گرفته بودن و از هر نظر خوشبخت به نظر میرسیدن.
درست همون لحظهای که داشتم تصمیم میگرفتم حالا باید کدوم نیمکت رو انتخاب کنم، یه نفر با سرعت از کنارم رد شد و بهم تنه زد. بوی عجیبی بینیم رو پر کرد. ذهنم به جست و جو پرداخت. عطر گل یاس.
به آرومی گفت: «ببخشید.»
حتی نتونستم صورتش رو ببینم. فقط از صداش و عطری که به خودش زده بود فهمیدم دختره.
از اون جایی که نمیدونستم توی همچین شرایطی چی باید بگم، سکوت کردم. گذاشتم جریان اتفاقات بدون دخالت من پیش بره. اما اهمیتی نداشت که من چی میخواستم؛ مهم این بود که اتفاقات چی میخواستن. همون جا بود که حس کردم چیزی روی پام افتاد. سنگین نبود؛ اما شوکی که بهم وارد شد از هر دردی بدتر بود. نفسم رو توی سینه حبس کردم و چهرهام تو هم رفت. نگاهم رو پایین اوردم تا بفهمم چه اتفاقی در حال افتادنه.
چیزی که دیدم این بود: یه دفترچه.
ظاهرا دختر حین دویدن اون رو از زمین انداخته بود.
خم شدم و از روی زمین برداشتمش. رنگش سفید بود. جلد محکمی داشت و نصف دفتر مشق بچهها بود. دقیقتر که نگاهش کردم، فهمیدم دور تا دورش با خطوط براق نقرهای تزئین شده. احتمالا دفترچه خاطرات بود. با وسوسهی باز کردنش جنگیدم. اصلا درست نبود که به حریم شخصی غریبهها تجاوز کنم. از این کار خوشم نمیامد.
به خودم امدم. سرم رو بالا اوردم و به مسیری خیره شدم که دختر از اون عبور کرده بود. اما کسی رو ندیدم. فقط مردم معمولی. فقط بچهها. فقط عروسکاشون. و ماشینهایی که دودشون به هوا میرفت و مدام بوق میزدن.
شونهای بالا انداختم. دفترچه رو توی جیب پالتوم جا دادم و از پارک رفتم بیرون. اما توی تکتک قدمهایی که بر میداشتم، اون دختر و دفترچهاش از ذهنم بیرون نمیرفت.
یعنی اون کی بود؟
فکر کنم همتون داستان کلود و تریسی مائوچان رو یادتون باشه. همون چالش سی روزه ی داستان نویسی که خیلی هیجان داشت. اون موقع که هنوز خیلی درگیر کنکور و نگرانی هاش نبودم شروع کرده بودم این رو بنویسم. ولی متاسفانه همین قدر موند و هیچ وقت جایگاهش از یه متن ناقص و فراموش شده فراتر نرفت. ولی دیگه تصمیم گرفتم منتشرش کنم.
نکته: به احتمال زیاد ادامه نداشته باشه. به عنوان یه متن همین جوری بهش نگاه کنین :)))
پ.ن: میدونم... قرار بود یه ورژن لطیف از دث نوت باشه. دریم نوت یا یه همچین چیزی XD
۱- فروشگاه Play توی موبایلها همهی برنامهها رو بروز میکنه؛ ولی خودش هیچ وقت بروزرسانی نمیشه. (یا شایدم شیش قرن پیش شده و من یادم رفته؟!)
۲- اسپری الکلی که درش زیاد محکم نیست رو اگه بگیرین زیر شیر آب، روی پوستتون گرما حس میکنین. ظاهرا اون الکل از سر اسپری میاد بیرون و با آب یه واکنش گرماده میده. (تن ابوریحان بیرونی توی قبر لرزید!)
۳- مرتضی پاشایی بعد از مرگشم آهنگ میده بیرون @__@
۴- روز قیامت حتما روز اتفاق نمیفته! چون همیشه و به طور همزمان نصف کرهی زمین روزه و نصف دیگهاش شب!
۵- ایران نزدیک شیش ساعت جلوتر از ژاپنه. این یعنی این که ما قسمت هفده اتک رو زودتر از ژاپنیها دیدیم! (این رو از تلگرام فهمیدم)
اوسکولم خودتونین O.o
۶- هرچقدر از روز تولدمون میگذره بیشتر به روز مرگمون نزدیک میشیم. (نه بابا! باهوش کی بودی تو؟!)
۷- گوزنها شوهر آهوها نیستن :(
۸- کلمهی رستاخیز درسته. نه رستاررررخیز :/ (جالبیش این جاست که هجده سال با این تصور زندگی کردم.)
۹- اگه قاشق غذا رو وارد شیشهی ترشی کنی ترشی کپک میزنه!
۱۰- تموم نکردن یه انیمه یا یه کتاب یا یه سریال، به خاطر تنبلی نیست. علت اصلیش اینه که اون داستان به اون اندازهای به سلیقهی شما نمیخوره که نتونین یه مدت بیخیالش بشین.
۱۱- مامانم دو سال بابام رو معطل کرده تا بهش بله رو گفته!!!! (و این است حماسهی یک مرد عاشق که دو سال پای عشقش ماند! لطفاً تشویق!)
۱۳- ظاهراً خورشید هم حرکت داره و ثابت نیست!
۱۴- مورد ۱۲ رو جا انداختم!
۱۵- دیگه عرضی ندارم! خدافظ!
عه نه نه نه! صبر کنین! اندینگ جدید اتک رو دیدین؟ بوی خطرناکی ازش به مشام میرسه. فکر کنم پایان انیمه و مانگا یکیه @__@
مامانم در حال ساییدن میوهها با تمام قوا....
خاله: «چرا این قدر به خودت سخت میگیری؟ مگه ما این قدر رعایت نکردیم چه اتفاقی افتاد؟»
من: «دوبار کرونا گرفتین!»