مارگاریت ! آن روزها را به خاطر داری که روی چمن ها می خوابیدیم و ابرها را تماشا می کردیم؟ روزهایی که خانه مان همه جا و دارایی مان همه چیز بود؟ پسر ویولن زن کنار جاده را چه طور؟ پسری که هر بار که از مزرعه به خانه بر می گشت در راه  می دیدیمش. تو از سوار شدن گاری متنفر بودی؛ برای همین هیچ گاه جز یک یا دو مرتبه، سوار گاری نشدی. مادر می گفت علاقه ات به ورزش و پیاده روی مثال زدنی است. اما من حدس می زدم علتش پسر کنار جاده باشد .پسری که برخلاف بیش تر نوازندگان شهری، "ویولن زنِ نیم پِنی" نبود. آه، معذرت می خواهم. یادت رفته؟ ویولن زن نیم پنی اصطلاح ساختگی خودت است. به این معنا که او هیچ گاه برای نیم پنی آهنگ نمی زد.

زمانی که او می نواخت، چشمانت را می بستی و به این فکر می کردی که اگر همه جا این گونه بود، دنیا چقدر قشنگ تر می شد. گاهی حین رؤیا دیدن موهایت را می کشیدم و از زیبایی صحنه می کاستم. پسرک می خندید و تو سرخ می شدی. و من هم که تنها ده سال داشتم ،زبان درازی کرده و پا به فرار می گذاشتم. 

اما جدای از این ها، اعتراف می کنم که موسیقی پسرک حتی از خورشید درحال غروب هم قوی تر بود. فراگیرتر از آفتاب؛ و رساتر از آواز پرندگانی که در آسمان پرواز می کردند. هر جا که می رفتیم، و تا زمانی که درِ خانه مان توسط تو به صدا در نمی آمد، صدایش شنیده می شد. انگار می دانست چقدر دوستش داری. شاید برای همین بود که دنبالت می کرد. 

هر شب، قبل از خواب، آوازهای ساختگی ات را با ریتم موسیقی هماهنگ می کردی؛ و با هیجان روی تختم می پریدی و می گفتی روزی در کنارش آواز خواهی خواند. البته که قول می دادم رؤیاهایت را با کسی در میان نگذارم. اما تو هیچ وقت به من اعتماد نمی کردی و جای شعرهایت را نشانم نمی دادی. 

روزها همین گونه سپری می شد؛ پسرک می نواخت، بدون این که انتظار سکه ای داشته باشد؛ و تو گوش می دادی، بدون این که نگران سرزنش های مادر باشی. یک روز عصر، از فاصله ای دور صدایش کردی و برایش دست تکان دادی. باد موهایت را پریشان کرده و صورتت به علت کار کثیف شده بود. اما تو اهمیت نمی دادی؛ پسرک هم اهمیت نمی داد. برای تو، موسیقی او مهم بود و برای او ،زیبایی نگاهت. وقتی تو را دید، شروع کردی به دویدن. کاغذی صورتی رنگ در دستانت بود. یکی از شعرهایت .دوست داشتی نظرش را راجع به شعرت بشنوی .برای تو، دانستن این که هنرمند قابلی هستی یا نه؛ همه چیز بود.

با چهره ای گلگون به چشمانش خیره شدی، کمی من و من کردی، با پاشنه ی کفشت روی زمین ضرب گرفتی، بعد کاغذ را دستش دادی و اجازه دادی کلمات ادامه ی ماجرا را توضیح دهند. 

پسرک شعر را خواند و لبخند زد. با مداد چیزی روی کاغذ نوشت و آن را به تو برگرداند. بعد، بدون این که چیزی بگوید، ویولن را روی دوشش انداخت و جاده را ترک کرد .

مارگاریت! یادت هست چه توت فرنگی زیبایی برایت کشیده بود؟ زیرش هم نوشته بود شعرت به شیرینی توت فرنگی هاست. این نقطه ی آغاز همه چیز و در واقع هیچ چیز بود .دلیلی بود برای این که مادر را راضی کنی در مزرعه مان، به جای هویج، توت فرنگی بکارد.

از آن روز به بعد، هر دو منتظر بودیم فصل برداشت فرا برسد. ابتدا چیزی جز چند بوته ی سبز به ما خوشامد نگفت. این روند تا هفته ها ادامه داشت و تو دلسرد شدی که شاید زمین مان برای کشت توت فرنگی مناسب نباشد. من هم نگران این بودم که اگر خیلی از وقتش بگذرد، ممکن است پسرک معنی کار ما را نفهمد.

اما سرانجام انتظار به سر آمد .صبح خیلی زود بود؛ و تا نیمه ی راه چشمان پف کرده مان به سختی اطراف را می دید. وقتی به مزرعه رسیدیم ،دیدیم که بخشی از زمین را کوچولوهای صورتی رنگی پوشانده اند. زیبایی رنگشان به گونه ای بود که خیال می کردی شکوفه های بهار به مزرعه آمده باشند. یادم می آید آن قدر رقصیدی و آواز خواندی که کفش هایت خراب شد. کفش های نیلی رنگی که مادر آن ها را با پس انداز سه ماهه اش خریده بود. و همین باعث شد زمانی که به خانه برگشتیم، عصبانی شود و تو را کتک بزند. اما تو خوشحال تر از آن بودی که اهمیت بدهی.

هر بار که به مزرعه می رفتیم، از احساساتی می گفتی که توت فرنگی های نوزاد درون خود دارند. از نظر تو، آن ها شعرهای نگفته ای بودند که منتظر سروده شدن هستند. این حرفت را قبول داشتم. هنوز هم دارم. توت فرنگی ها... آن ها نماینده ی میوه ها هستند .

زیبا و خوش طعم. درست مثل شعرهایت.

زمان برداشت که شد، سبد کوچکت را برداشتی و پر از توت فرنگی کردی؛ و تا غروب همان روز که وقت بازگشت به خانه فرا رسید، آواز خواندی و خیال بافی کردی. حقیقتش را بخواهی... با این که سنت از من بیش تر بود، اصلاً تن به کار نمی دادی. خیلی کم . تقریباً هیچ.

ولی آن روز دو چیز اشتباه بود. یکی آن که هوا اصلاً مناسب یک دیدار عاشقانه به نظر نمی رسید. ابرهای سیاه همه جا را پر کرده و  و بوی باران احساس می شد. دیگر آن که موقع برگشتن روی سنگی لغزیدی و زمین خوردی. توت فرنگی هایت روی زمین ریخت.

اما سریع بلند شدی و جمعشان کردی. به سمت رودخانه رفتی و آن قدر آن ها را شستی تا از قبل هم تمیزتر شدند. 

با تأخیر، و درحالی که خدا خدا می کردی پسرک ویولن زن خانه نرفته باشد ،شروع به دویدن کردی و در جاده به پرواز در آمدی .

چین های لباست مانند موج های دریا روی هم می لغزیدند .موهایت از جنس طوفان بود .سرعتت به اندازه ی صاعقه. 

پسرک نبود.

موج ها روی هم نلغزیدند. طوفان تمام شد .صاعقه از حرکت ایستاد، درحالی که توت فرنگی های درون سبد همچنان آواز انتظار سر می دادند.

پسرک نبود.

روی زمین نشستی. گریه کردی و دقیقه های طولانی به جای خالی پسرک زل زدی. دستم را روی شانه ات گذاشتم و وعده دادم هوا که بهتر شود پسرک ویولن زن باز خواهد گشت .توجه نکردی. برایت آواز خواندم. توجه نکردی. از لطیفه های کودکی مان برایت گفتم. توجه نکردی. می دانستی چه خبر است .از همان موقع می دانستی سالی که نکوست از بهارش پیداست.

از آن پس، همه چیز اشتباه پیش رفت. حین کار به خودت آسیب می زدی ،کارهایت را به شیوه ای بدتر از قبل انجام می دادی؛ و شاید به همین دلیل بود که دیگر پسرک ویولن زن نیامد، خبری از خودش نداد، در جاده ننواخت و آهنگش جاودانه نشد.

اما سبد پر از توت فرنگی، همیشه درون دستانت باقی ماند. 

فکر کنم آخرین روزی بود که با هم از مزرعه برگشتیم؛ سه سال گذشته بود و تو اکنون هجده سالی بودی. قرار بود برای ازدواج به شهر بروی. می دانستی که وضع مالی خانواده ی ما خوب نیست؛ برای همین می رفتی تا خرج خواب و خوراکت را از روی دوش مادر کم کنی .اما قبل از آن کاری بود که باید انجام می شد .

تمام آن مدت، تمام آن روزهایی که پسرک ویولن زن را کنار جاده ملاقات می کردی، می گفتی توت فرنگی ها سرشار از موسیقی و آواز هستند و همیشه می خندند. اما آن روز، قبل از این که برای آخرین بار جاده ی رؤیاها را طی کنی ،حرفت برخلاف سه سال پیشت شد. گفتی توت فرنگی ها دارند گریه می کنند و وقتش است که آزاد شوند. چیزی نگفتم. فقط تماشایت کردم که سبد را خم کردی و توت فرنگی ها را درون رودخانه انداختی .گذاشتی بروند دنبال سرنوشتشان. 

و بعد هم، خودت کسی بودی که رفت دنبال سرنوشتش.

مارگاریت! من پسرک ویولن زن کنار جاده را دیدم! البته، دیگر برای خودش مردی شده بود. لباس هایی متفاوت با کودکی اش بر تن داشت. لباس های مخصوص ارتش .گفت که باید برود. به جنگ .گفت متأسف است که تمام این سال ها ما را بی خبر گذاشته است. از من معذرت خواست و تقاضا کرد که به تو بگویم به علت مشکلات خانوادگی دیگر هرگز نمی تواند ویولن بزند. لبخند گرمی زد که سعی داشت دوستانه باشد، اما گویی بدون موسیقی، روحی برای عشق ورزیدن نداشت. سبدی دستم داد و خواست که هرگاه دیدمت، آن را به تو بدهم .قبول کردم. اما مرا ببخش که ماجرای ازدواج کردنت را به او نگفتم. فکر می کردم این طوری بهتر است .حداقل یاد و خاطره ی تو در جنگ به او امید می دهد. یاد و خاطره ی دختری که هرگز خواننده نشد و پسر ویولن زنی که هرگز به شهرت نرسید.

پارچه ی سفید روی سبد را کنار زدم و نفسم در سینه حبس شد.

توت فرنگی .سبدی که پسر به من داده بود پر از توت فرنگی های خوشرنگ و براق بود.

اما... متأسفم. نمی دانم چرا این کار را کردم. نمی دانم چرا توت فرنگی ها را در همان رودی ریختم که تو سال ها پیش توت های خودت را رها کرده بودی .شاید علتش این بود که فکر می کردم این طوری برایشان بهتر است. آخر می دانی... من هیچ وقت معنای گریه ی توت فرنگی ها را درک نمی کردم. اما حالا.. حالا می توانستم قسم بخورم دارند گریه می کنند .بله. همین است. من آن ها را رها کردم چون می خواستم به توت فرنگی های تو برسند. دلیل گریه ی توت فرنگی های تو نیز همین بود. 

یک ساعت همان جا نشستم و به جریان آب خیره شدم. به این فکر کردم که آیا توت های تو و توت های پسر ویولن زن یکدیگر را خواهند دید یا تا پایان جهان دنبال هم خواهند رفت؟ مطمئن نبودم. فقط می توانستم برایشان آرزوی خوشبختی کنم. و همین طور برای تو، خواهر عزیزم. 

چه کسی گفته است توت فرنگی ها گریه نمی کنند؟

 

با عشق، خواهر کوچکت ، الیزابت.