امیدوارم حالتون خوب باشه. میدونم الان حدود دو سه ساله که به این جا هیچ کاری نداشتم. چون بلاگستان دیگه مثل قبل نیست و به خاطر یه سری دلایل من دیگه این جا احساس راحتی نمیکنم. فکر نکنم بخوام برای وبلاگ نویسی برگردم. اما یه چنل تلگرامی زدم و اون جا روزمرگیها، فنگرلیها و نوشتههام رو میذارم. خوشحال میشم اگه هنوز علاقهای به خوندن نوشتههام دارین یه سر بهش بزنید :)
1-تجربهتون دربارهی یه انیمه و مانگا توی 2021 رو بنویسید. میتونید اثرها رو معرفی کنید و هرچی دل تنگتون میخواد بگین.
راستش این قدر زیادن که نمیدونم باید از کجا شروع کنم! ولی خب همیشه اولویت با بهترین هاست؛ مگه نه؟
خیلی خب پس بزن بریم!!
1: ظهور قهرمان سپر
این انیمه مثل یه معجزه وسط زندگی من بود. تصور کنین؛ خسته، بی حال، ناامید و شکست خورده از پای تست های تابع بلند شین و محض سرگرمی یه قسمت انیمه ببینین. بعد یهو خودتون رو درحالی پیدا کنین که بیست و شیش قسمتش رو به سرعت دیدین ؛ دارین مانگا و لایت ناول هاش رو زیر و رو میکنین و منتظر فصل بعدین.
قهرمان سپر دقیقا همین بلا رو سر من اورد.
داستان این انیمه درمورد یه پسره بیست ساله به اسم نائوفومیه که به دنیای یه کتاب فانتزی احضار میشه و باید به عنوان یه قهرمان از اون سرزمین محافظت کنه. لازم به ذکره که این پسر ما یکم خنگول و ظاهربینه.
بازم این کلیشه های مسخره ی ایسکای و نقش اصلی بی دست و پا؟
برای نصفه ی قسمت اول: بله! (البته اگه سلاحش که یه سپر بی خاصیته رو در نظر نگیریم.)
ولی برای نصف دوم قسمت اول تا آخر داستان: نه!!
این انیمه حرف های زیادی برای گفتن داره. همونطور که گفتم اولش خیلی ساده اس. همه چی گل و بلبله. همه میخندن. ولی بعد یهو میبینی همه چی رو سر نقش اصلی آوار شده و همه ی دنیا دست به دست هم دادن که دیگه اون آدم مهربون و خنگ سابق نباشه. فضای داستان از یه ایسکای گل وبلبل به یه داستان دارک تغییر پیدا میکنه. و این دقیقا همون چیزیه که این انیمه رو خاص کرده: یه نقطه ی اوج زیبا و ناگهانی!
برخلاف بیشتر انیمه ها که نقش اصلی یه اسطوره داره و اون رو میپرسته، نائوفومی خودش اسطوره ی بقیه اس. و در عین حال ضعف های خودش رو هم داره. ما تغییر اون رو از یه پسر معمولی به مردی سرسخت میبینیم. توی همه ی غم ها، شادی ها و چیزهایی که تجربه میکنه شریک میشیم و بالاخره میفهمیم که توی دنیا به ازای هر آدم بد، چند آدم خوب هست که اگه بهشون اعتماد داشته باشی زندگیت از این رو به اون رو میشه :)))
نکته: قهرمان سپر وسطاش یکم افت میکنه... اما واقعا جزو اون انیمه هاییه که باید حتما توی لیستتون بذارین!
2: بنانافیش
خدا...خدا...خدا! شاعر می فرماید کار هرکسی نیست وصف تو گفتن... میازار موری که دانه... (نه ببخشید خطوط رادیویی قاطی شدن!)
اول از همه بگم هر تصور غلطی که درمورد یائویی بودن این انیمه دارین بریزین دور. این داستان درمورد دوتا دوسته. دقت کنین. فقط دوتا دوست!!!یکیشون یه ژاپنی مهربون و شیرین؛ و اون یکی هم یه آمریکاییه سرسخت و جذاب. هردو از دو دنیای مختلف. با گذشته های مختلف. با عقاید مختلف. با آینده ی مختلف. بنانافیش داستان یه دوستی ممنوعه اس. دوستی ای که سر و تهش به یه دیوار کج وصله و هر لحظه ممکنه فرو بریزه.
امکان نداره انیمه رو تا آخر تماشا کنین و عاشق پسر آمریکایی یا همون "اش لینکس" نشین. باهوش، زرنگ، یه مافیایی خفن و با گذشته ی تراژدیک که میخواد دوست ژاپنیش رو از خطر دور نگه داره. اما این کار ملزم به.... عه خودتون برید ببینید دیگهههه!!!
یه چیز خیلی جالبی که درمورد بنانافیش وجود داره، اینه که نویسنده اش یه خانمه و از داستان کوتاه ماهی موزی (نوشته ی سلینجر که نویسنده ی ناطور دشت هم هست) الهام گرفته. حتی اسم انیمه هم با اسم این داستان یکیه و اگه اشتباه نکنم هر قسمت انیمه به نام آثار مختلف سلینجر نام گذاری شده! (اگه این طور باشه پس سلینجر چقدر چیز نوشته! خیخ!)
نکته: قبل از دیدن این انیمه حتما یه جعبه دستمال کاغذی دم دستتون باشه. بهش نیاز پیدا میکنین.
نکته ی دوم: گفتم یائویی نیست؟ اره خب! نیست! اما ویلین های داستان یه چیزایی دارن. یه کارایی میکنن. پس... تنهایی ببینینش.
3: مطالعه ی وانیتاس (بالاخره case of study of vanitas یعنی چیییییی؟؟)
خوش شانس ترین انیمه ی این لیست! همه توی چالش آی چان معرفیش کردن. من چه دارم که بگویم؟؟ جز این که واقعا قشنگه و آرت، آهنگ و شخصیت پردازی خفنی داره؟ به قول مائو و هلن، این یکی هم خوناشامیه و هم نیست! یعنی با وجود این که بعضی شخصیت ها خوناشامن، اما زیاد به خون خوردن و عشقهای لوس نپرداخته.
نکته: اینم یائویی نیست! مثل بنانافیش بازم دوستی رو نشون میده!
نکته ی دوم: شما هم متوجه شدین وانیتاس انگار شرلوکه و نوئه واتسون؟ وانیتاس و شرلوک هردو قهرمان داستانن؛ ولی نوئه و واتسون راوی و همراه قهرمانن و از دید خودشون اتفاقات رو تعریف میکنن :))
4: بیستارز
یه ورژن انیمه ای از زوتوپیا! با چاشنی جنایی معمایی و کمی هم عشق! حقیقتا اون اوایل که شروع کردم به دیدنش اصلا حس خوبی نداشتم. هی میگفتم این چه؛ چرا این قدر دارکه، چرا قیافه ها این طوری ان؛ میخوام بمیرم و غیره XD
ولی رفته رفته داستان قشنگ شد و شخصیت ها جاشون رو توی قلبم باز کردن. فصل اولش بیشتر به روابط بین عاشق و معشوق داستان و شکار و شکارچی بودنشون میگذره. اما توی فصل دوم فضای داستان بیشتر حالت جنایی و رازآلود به خودش میگیره و شخصیت اصلی داستان که یه گرگ هست میخواد دنبال قاتل همکلاسیش بگرده.
شنیدم فصل سومش هم توی راهه!
5: موریارتی وطن پرست
یه اقتباس عالی از کتاب های شرلوک هلمز :)))
ولی این بار با حضور ویلین داستان، یعنی پروفسور ویلیام جیمز موریارتی! بزنید دست قشنگه رو!
طراحی ها اولین چیزی بودن که جذبم کردن. بعد باهوش و جنایتکار بودن شخصیت اصلی. آهنگ هاشم که خدا بودن!
فقط یه چیزی که این وسط من رو اذیت می کرد، به کنار رونده شدن شخصیت ویلیام بود. اولاش که شروع شده بود خیلی به نظر خفن میومد. ولی بعد نقشش کمرنگ شد و شرلوک امد وسط. رفته رفته به جایی رسید که ویلیام به جز مغز متفکر پشت پرده هیچ نقشی توی داستان نداشت. نه درام خاصی، نه اتفاقاتی که خیلی به زندگیش پیوند بخوره، نه گسترش رابطه اش با برادرهاش... هیچی!
ولی خود مانگا واقعا کامل تر و بهتره. به نظرم یه جورایی به مانگا خیانت کرده بودن. چون بعضی از قسمت های مهم و خوب رو نبود :((
2. انیمه و مانگایی که تصمیم دارین سال جدید برین سراغش چیه و چرا؟
از بین انیمه ها خیلی منتظر مرد اره ای و خانواده ی جاسوسم. ولی خب فکر کنم منظور این سوال انیمه هایی باشه که قبلا امدن... پس:
Demon Slayer و Odd taxi و Yuri on ice توی اولویتن. انیمه های زمستانه رو هم که کلا دارم می دنبالم. (من چم شده؟؟)
3- اوپنینگ و اندینگ مورد علاقهی شما از سالی که گذشت؟
YOASOBI - Kaibutsu [Opening Beastars 2nd Season]
Prayer x - Bannana fish Ending
من با این آهنگ فقط اشک میریزم...
البته آهنگ های موریارتی و قهرمان سپر و همین طور وانیتاس عالی بودن... اما خود سوال گفته دوتا و منم دیگه حسش نبود بذارمشون :)))
خلاصه که.... من کل پست رو به خاطر قهرمان سپر و بنانافیش نوشتم. نگین ضایع نبود که اصلا تو کتم نمیره XD
بعضی از آرزوها لطیفن. مثل اولین گلبرگی که توی بهار از درخت پایین میفته. بعضی از آرزوها گرمن. مثل وعدهی یک قهوهی تلخ کنار شومینه، و توی زمستون؛ به همراه صندلیای که جیرجیر میکنه و پتویی که به نرمی روی پاهات میشینه. بعضی از آرزوها رنگارنگن. مثل آبنباتهای سر خیابون. همونهایی که بچهها عاشقشونن و هیچ وقت نمیتونن تصمیم بگیرن کدومش یادآور بازیهای تابستونیه و کدومش دورکنندهی خاطرات بد مدرسه. و دقیقا مشکل از همین جا شروع میشه. آرزوهای دیگران زیادی زیبا هستن. اما... اما آرزوهای من سردن. مثل آب یخی که روی سرت خالی میشه. مثل خنجر سردی که روی پهلوت میشینه. مثل اولین طوفان زمستونی. و آخرین نگاه عشقی که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینتت. شاید کمک کنه به خودت بیای، هوش و حواست بیشتر بشه و بفهمی زندگی یعنی چی؛ ولی همزمان گیجتم میکنه. همون جاست که میفهمی. همون جاست که میفهمی آرزو فقط یه خواستهی زیبا و دلنواز نیست. آرزو میتونه بد هم باشه. میتونه دیدن جسدی باشه توی رودخونه. میتونه سو استفاده از دوستت باشه توی مراوده. میتونه شکستن قلب یه نفر باشه توی مجادله. و میتونه چیزی باشه که خیلیها ازش وحشت دارن. اما اگه بشه خیلی راحت به آرزوهامون، چه خوب، چه بد، و چه بیطرفانه رسید؛ اون وقت چی؟ آرزوهات رو نساز... بذار اونها بسازنت. این جمله از وقتی که یادم میآد، توی سرم تکرار میشد... اما هنوزم که هنوزه، نمیدونم درسته یا نه.
به تابلوی رستوران "یک نقره به ازای یک آرزو" چشم دوختم. نقرهای. فقط نقرهای. تابلویی مستطیلی شکل که از جنس نقره بود و روش تصویر یه روستا رو نقاشی کرده بودن. روستایی کوچیک و بدون هیچ کم و کاستی. با درختهایی از جنس نقره که شاخههاشون به سمت بالا دراز شده بود. انگار سربازهایی بودن که توی ثانیههای آخر، به خاطر گناهانشون طلب آمرزش میکردن. گلها، خونهها و خورشید، همه به یک رنگ بودن. میخواستمش. اون روستای زیبای نقرهای رو. اما دستهای من برای لمس این رویای چهارگوش زیادی مادی بود. قرار نبود توی روستایی زندگی کنم که وجود خارجی نداشت. توی ذهن پروروندن همچین آرزویی، مثل این بود که توی تابستون دنبال برف بگردم. بقیه بهم میخندیدن، با انگشت نشونم میدادن، میگفتن دیوونم؛ و منم پاهام رو محکم زمین میکوبیدم و طوری لپم رو گاز میگرفتم که خون بیاد. کودکانه و بیهوده، عجیب و مسخره. محال بود. چتریهام رو عقب زدم و با یه نفس عمیق، وجودم تازه شد. قبل از این که اولین قدم رو به خیابون پر سر و صدا بذارم، رودی صدا زد: «یادت نره امشب یکشنبهاس!» یقهی پالتوم رو بالا اوردم. «میدونم بابا! زود برمیگردم.» و از دوتا پلهی جلوی رستوران پایین امدم. دروغ گفتم. یادم نبود امروز چه روزیه. من آدم فراموشکاری نیستم؛ اما وقتی چیزی برات مهم نباشه طبیعیه که فراموشش کنی. برای منم مهم نبود امروز عروسی دختر بزرگ شهرداره و از شانس خوبم میخواد جشن رو توی همون رستورانی برگزار کنه که من توش کار میکنم. چیز بدی نبود. البته برای صاحب یک نقره به ازای یک آرزو. برگزاری جشن توی رستورانش، درحالی که رستورانهای دیگهای هم توی شهر پیدا میشه که باهاش رقابت کنن، مایهی مباهاته. تازه تبلیغ هم هست؛ این نشون میده که یک نقره به ازای یک آرزو مزایایی داره که بقیه ندارنش. اما بیاید منطقی باشیم؛ برای من این جشن چیزی جز بشور و بساب بیشتر نداشت. پس چرا خودم رو به یه گردش کوچیک اول صبحی دعوت نمیکردم تا یکم انرژی بگیرم؟ هرچند هوا ابری بود، اما باید اعتراف کنم که من برعکس خیلی از مردم که با دیدن آفتاب گل از گلشون میشکفه، با دیدن ابرهای تیره انرژی بیشتری میگیرم. رودی میگه آدم قبل از کارهای سخت نیاز به یه محرک داره. اگه انگیزه نداشته باشی، هرچقدر هم که زور بالای سرت باشه، از کار لذت نمیبری و تهش میزنی خراب میکنی. اما اگه توی خودت آمادگی کافی ایجاد کنی و بذاری افکار مثبت به ذهنت تلنگر بزنن، چیزی که زیاد میشه انرژی و علاقهی مضاعفه. خوش بگذرون و جون بگیر. آروم باش تا به این راحتیها خم نشی. همون طور که آپارتمانها و ماشینها رو پشت سر میگذاشتم، نگاهم رو متوجه شهری کردم که تمام هفده سال زندگیم رو به قاب عکسی تکراری تبدیل کرده بود. هر روز همون خیابونها، هر روز همون درختها، هر روز همون ساختمونها و هر روز همون آسمون. فقط مردمش تکراری نبودن. خیلی خب. بیشتر اوقات، دیدن همین مردم هم خسته کننده میشد. اما رفتن به پارک؟ خب این یکی خسته کننده نبود. حداقل نه برای من. این پارک که درموردش حرف میزنم، زیاد بزرگ نبود. جمع و جور بود. و خیلی آرامشبخش. چمنهاش کوتاه و مرتب بودن. نیمکتها مرتب رنگ زده میشدن و یه فواره به شکل طوطی داشت که داخلش رو ماهیهای رنگارنگ پر کرده بودن. منظرهی پارک به آدم بزرگهایی که فقط به کسب و کارشون فکر میکنن، محدود نمیشد. میشه گفت تنها نقطه ای توی کهکشان بود که دوستش داشتم. البته، بعد از اتاقم! هر موقع که این جا میومدم، روی نیمکت کنار فواره مینشستم و بچهها رو نگاه میکردم. همشون خندون بودن و پولهایی به دست داشتن که اگرچه الان میتونستی ببینیشون، اما چند دقیقهی بعد جاشون رو به انواع تنقلات و بادکنکها میدادن. امروز هم از این قاعده مستثنی نبود. به جز این که یه زوج پیر نیمکت کنار فواره رو اشغال کرده بودن. هر دوشون عینک داشتن و عصاشون کنارشون بود. دست هم رو گرفته بودن و از هر نظر خوشبخت به نظر میرسیدن. درست همون لحظهای که داشتم تصمیم میگرفتم حالا باید کدوم نیمکت رو انتخاب کنم، یه نفر با سرعت از کنارم رد شد و بهم تنه زد. بوی عجیبی بینیم رو پر کرد. ذهنم به جست و جو پرداخت. عطر گل یاس. به آرومی گفت: «ببخشید.» حتی نتونستم صورتش رو ببینم. فقط از صداش و عطری که به خودش زده بود فهمیدم دختره. از اون جایی که نمیدونستم توی همچین شرایطی چی باید بگم، سکوت کردم. گذاشتم جریان اتفاقات بدون دخالت من پیش بره. اما اهمیتی نداشت که من چی میخواستم؛ مهم این بود که اتفاقات چی میخواستن. همون جا بود که حس کردم چیزی روی پام افتاد. سنگین نبود؛ اما شوکی که بهم وارد شد از هر دردی بدتر بود. نفسم رو توی سینه حبس کردم و چهرهام تو هم رفت. نگاهم رو پایین اوردم تا بفهمم چه اتفاقی در حال افتادنه. چیزی که دیدم این بود: یه دفترچه. ظاهرا دختر حین دویدن اون رو از زمین انداخته بود. خم شدم و از روی زمین برداشتمش. رنگش سفید بود. جلد محکمی داشت و نصف دفتر مشق بچهها بود. دقیقتر که نگاهش کردم، فهمیدم دور تا دورش با خطوط براق نقرهای تزئین شده. احتمالا دفترچه خاطرات بود. با وسوسهی باز کردنش جنگیدم. اصلا درست نبود که به حریم شخصی غریبهها تجاوز کنم. از این کار خوشم نمیامد. به خودم امدم. سرم رو بالا اوردم و به مسیری خیره شدم که دختر از اون عبور کرده بود. اما کسی رو ندیدم. فقط مردم معمولی. فقط بچهها. فقط عروسکاشون. و ماشینهایی که دودشون به هوا میرفت و مدام بوق میزدن. شونهای بالا انداختم. دفترچه رو توی جیب پالتوم جا دادم و از پارک رفتم بیرون. اما توی تکتک قدمهایی که بر میداشتم، اون دختر و دفترچهاش از ذهنم بیرون نمیرفت. یعنی اون کی بود؟
فکر کنم همتون داستان کلود و تریسی مائوچان رو یادتون باشه. همون چالش سی روزه ی داستان نویسی که خیلی هیجان داشت. اون موقع که هنوز خیلی درگیر کنکور و نگرانی هاش نبودم شروع کرده بودم این رو بنویسم. ولی متاسفانه همین قدر موند و هیچ وقت جایگاهش از یه متن ناقص و فراموش شده فراتر نرفت. ولی دیگه تصمیم گرفتم منتشرش کنم.
نکته: به احتمال زیاد ادامه نداشته باشه. به عنوان یه متن همین جوری بهش نگاه کنین :)))
پ.ن: میدونم... قرار بود یه ورژن لطیف از دث نوت باشه. دریم نوت یا یه همچین چیزی XD
۱- فروشگاه Play توی موبایلها همهی برنامهها رو بروز میکنه؛ ولی خودش هیچ وقت بروزرسانی نمیشه. (یا شایدم شیش قرن پیش شده و من یادم رفته؟!)
۲- اسپری الکلی که درش زیاد محکم نیست رو اگه بگیرین زیر شیر آب، روی پوستتون گرما حس میکنین. ظاهرا اون الکل از سر اسپری میاد بیرون و با آب یه واکنش گرماده میده. (تن ابوریحان بیرونی توی قبر لرزید!)
۳- مرتضی پاشایی بعد از مرگشم آهنگ میده بیرون @__@
۴- روز قیامت حتما روز اتفاق نمیفته! چون همیشه و به طور همزمان نصف کرهی زمین روزه و نصف دیگهاش شب!
۵- ایران نزدیک شیش ساعت جلوتر از ژاپنه. این یعنی این که ما قسمت هفده اتک رو زودتر از ژاپنیها دیدیم! (این رو از تلگرام فهمیدم) اوسکولم خودتونین O.o
۶- هرچقدر از روز تولدمون میگذره بیشتر به روز مرگمون نزدیک میشیم. (نه بابا! باهوش کی بودی تو؟!)
۷- گوزنها شوهر آهوها نیستن :(
۸- کلمهی رستاخیز درسته. نه رستاررررخیز :/ (جالبیش این جاست که هجده سال با این تصور زندگی کردم.)
۹- اگه قاشق غذا رو وارد شیشهی ترشی کنی ترشی کپک میزنه!
۱۰- تموم نکردن یه انیمه یا یه کتاب یا یه سریال، به خاطر تنبلی نیست. علت اصلیش اینه که اون داستان به اون اندازهای به سلیقهی شما نمیخوره که نتونین یه مدت بیخیالش بشین.
۱۱- مامانم دو سال بابام رو معطل کرده تا بهش بله رو گفته!!!! (و این است حماسهی یک مرد عاشق که دو سال پای عشقش ماند! لطفاً تشویق!)
۱۳- ظاهراً خورشید هم حرکت داره و ثابت نیست!
۱۴- مورد ۱۲ رو جا انداختم!
۱۵- دیگه عرضی ندارم! خدافظ!
عه نه نه نه! صبر کنین! اندینگ جدید اتک رو دیدین؟ بوی خطرناکی ازش به مشام میرسه. فکر کنم پایان انیمه و مانگا یکیه @__@
من از بچگی عاشق داستان ساختن و خلق شخصیتهای مختلف بودم. همیشه با عروسکهام و چیزایی که داشتم مثل یه فیلم نمایش اجرا میکردم و حتی گاهی وقتها برای شخصیتهای موردعلاقم فن فیکشن میساختم. از وقتی که یادمه این علاقه باهام بود. درست برعکس دخترهای دیگه که عروسکهاشون رو مثل بچهی خودشون میدونن یا خاله بازی میکنن، من اونا رو به چشم شخصیتهای یه داستان میدیدم. یکی از شخصیتهای موردعلاقم سونیک بود که براش فن فیکشن میساختم، نقاشیهاشو میکشیدم و باهاشون داستان میساختم. اما همیشه به نظرم میامد که یه جای کار میلنگه. انگار که شخصیتهای داستانهایی که میدیدم کامل نبودن. دوستشون داشتم، اما همیشه با دیدن بازیهای سونیک و زندگی راحتش یه کمبودی رو حس میکردم و سعی داشتم خودم توی داستانهام جبرانش کنم. خیلی طول کشید تا بفهمم این کمبود چی بوده. حتی بعد از این که با اولین کتاب فانتزیای که خوندم آشنا شدم، یعنی همون ظهور لیچ کینگ، بازم نمیدونستم مشکل شخصیتهای موردعلاقم و شخصیتهایی که خودم میساختم کجاست. اما با این حال، از نثر کتاب لیچ کینگ و شخصیت اصلی خیلی خوشم امد و تصمیم گرفتم منم داستان بنویسم تا دیگران هم بتونن بخوننش. فهمیدم تا وقتی که داستانها فقط توی مغز و قلبم باشن، هیچ فایدهای نداره. چهارده سالم بود که به طور جدی شروع به نوشتن کردم. یه داستان خیلی کلیشهای و بد توی سالنامه نوشتم. از این سبکها که نقش اصلی میره پیش یه جادوگر ماهر تا آموزشش بببینه و این جور چیزها. ولی قلمم خیلی ناپخته بود و داستان و شخصیتها هم فوقالعاده وحشتناک. شخصیت اصلی اول کار یه دزد عقدهای معرفی شده بود. یه جورایی حالت دوقطبی داشت. یه روز مهربون بود، یه روز خشن و خودخواه. جادوگره هم که برخلاف شهرتش، خیلی ضعیف و بیخاصیت بود. یه فاجعهی به تمام معنا! خلاصه که، وقتی قلم بدم رو دیدم، تصمیم گرفتم بیشتر کتاب بخونم. نفهمیدم چی شد، ولی این قدر کتاب خوندم تا نثرم پیشرفت کرد. البته هنوزم خیلی جای کار دارم، اما خب، بهتر شدم دیگه. بعد هم دل و جرئت پیدا کردم و از نوشتههام گذاشتم توی اینترنت. خیلی خوشحال بودم. اما هنوزم اون کمبود رو حس میکردم. اون مشکلی که شخصیت اصلی داشت و بعد این همه سال نتونسته بودم بفهمم چیه. به واسطهی داستانی که توی اینترنت منتشر کردم، با یه دوست آشنا شدم. اون هم مثل من عاشق نویسندگی بود. کلی با هم حرف زدیم. دوستیمون از سه سال پیش شروع شد و تا الان هم ادامه داره. خیلی چیزا بهم یاد داد. باعث شد بفهمم دنیای نوبسندگی چقدر گستردهاس و آدم چقدر میتونه برای نوشتن خلاق باشه. و البته، بهم یاد داد که نویسندگی فقط یه شوخی بزرگ نیست! این دوستم، با انیمه هم آشنام کرد. اولین انیمهای که با معرفی اون دیدم اسمش کیمیاگر تمام فلزی بود. خیلی قشنگ بود. باعث شد بفهمم انیمهها میتونن کمک بزرگی برای نویسندگی باشن. اما هنوز هم، اون کمبود رو پیدا نکرده بودم. چند ماه گذشت. رفتم سراغ یه انیمه به اسم کدگیاس. یه شاهکار به تمام معنا بود. با داستان غنی و شخصیتهای جذاب. اونجا بود که فهمیدم تمام مدت مشکلم با شخصیتهام چی بوده. من با قهرمانها و شرورها بزرگ شده بودم. اما همیشه ضدقهرمانها رو تحسین میکردم. ضدقهرمانهایی که حتی نمیدونستم این اسم روشونه و وجود خارجی دارن. من همیشه توی داستانهام عادت کرده بودم یه شخصیت خیلی مثبت رو به تصویر بکشم. چون هیچ وقت چیزی به اسم ضدقهرمان رو ندیده بودم. برای همین هروقت میخواستم شخصیت رو جذاب کنم یا به داستان احساس ببخشم، مجبور میشدم از عوامل عجیب مثل نفرین و جادو و این طور چیزا استفاده کنم تا شخصیت موقتا به حالت منفی دربیاد. بعد هم که اون حالت از بین میرفت، شخصیت برمیگشت به حالت قبلی. خیلی روی اعصاب و بیمعنی بود واسم. ولی بعد از دیدن انیمهها متوجه شدم شخصیت باید خودش خوب و بد رو داشته باشه. گریه کنه، بخنده، مغرور بشه، عشق بورزه، کینه به دل بگیره و در نهایت، انسان باشه! دیگه همون جا بود که فهمیدم از بچگی واقعا دنبال نویسندگی بودم و ذهنم برای این کار ساخته شده.
واقعا نمیدونم چرا دارم این رو پست میکنم. ولی یه نفر ازم دلیل نویسنده شدنم رو خواست؛ منم این رو براش نوشتم. گفتم بد نیست بک استوری این نویسندهی آماتور رو ببینین تا متوجه بشین چقدر ما هم مثل شخصیتهای انیمهای هستیم!
پ.ن: ببخشید متن رو چک نکردم. اگه غلط املایی داره یا چیزی جا افتاده؛ به بزرگی خودتون ببخشین :(
پ.ن۲: بنانا فیش رو دیدین؟ همین یه ساعت پیش تمومش کردم. خیلی داستان جذاب و البته غمانگیزی بود. شخصیت اصلیشم که دیگه باید خودتون حدس بزنین.... ضدقهرمان بود.
جا داره از همین جا یه فحش به نویسندهی گرامی بدم!
این چه پایان سادیسمی ای بود که نوشتی اخه بانوی من؟! (نویسندهاش خانمه)
انگار فقط بلد بوده نقش اصلی رو عذاب بده.... خیلی دردناک و واقعا شاهکار بود... خیلی... حتی از وایولت اورگاردن هم بیشتر احساساتم رو جریحهدار کرد. فکر کنم تا عمر دارم نتونم غم توی انیمه رو فراموش کنم :(
بعد از تموم شدنش رفتم توی بالکن و درحالی که به تاریک شدن هوا و صدای اذان گوش میکردم، زدم زیر گریه....
میگم... نکنه یه وقت زبونم لال منم نویسندهی سادیسمی بشم؟ ×____×
I wait for you. Even I have 100 years old, I wait for you. Even I have to die and close my eyes from the world, I wait for you. My bones wait for you. My numb fingers wait for you. Everything made me, wait for you. Light is here.and good days are comming. .I wait for you forever.
روزی روزگاری دختری بود که ستاره های بالای سرش چشمک می زدند. دختر آن ها را دوست داشت. رمز و رازشان را هم همین طور. او به ستاره ها قول داد تا زمانی که درخششان را از دست دهند و از آسمان پایین بیفتند، برایشان خواهد نوشت. ستاره ها خوشحال شدند و خندیدند. از خنده شان کاغذ پدید آمد. دختر آواز خواند و موسیقی اش تبدیل به مداد شد. و این گونه بود که دختر قصه ی ما، هر روز می نویسد. حتی اگر بی معنی باشد. حتی اگر نا زیبا باشد. فقط می نویسد. می نویسد و می نویسد.