گوش دادن به وزش باد همیشه برایم جذابیت خاصی داشته است. در جنگل ایستاده ایم و به رقص برگ ها نگاه می کنیم.
 می پرسم: «مریم، به نظرت چرا باد همیشه این طرف و اون طرف می ره، بدون این که یک جا ساکن بشه؟»
اخم می کند و چشمانش را می چرخاند. پاسخ می دهد: «چرا تو همیشه سوالات فلسفی می پرسی؟»
می خندم. «چون دوست دارم فیلسوف بشم.»
_نه بابا!
چند قدم بر می دارم و شاخه ای را که به لباسم گیر کرده جدا می کنم. می گویم: «شوخی کردم. فقط از آزادی باد خوشم می آد. همیشه آزاده. هیچ جا ریشه نمی دوونه.» به گیاهانی که سال ها در جنگل اقامت گزیده اند، اشاره می کنم: «مثل این ها.»
مریم لبخند می زند: «نظر جالبیه. باد همیشه تنها. بی خانمان و سرگردان.» لبخندش پژمرده می شود و لحنش رنگی از شماتت به خود می گیرد: «تو کی می خوای بزرگ بشی؟»
با جدیت می گویم: «وقتی که بتونم مثل باد دنیا رو بگردم.»
چشمانم باد را دنبال می کند. می توانم آن را ببینم. می توانم حسش کنم. مانند آن خواهم بود. پس دنبالش می کنم.

 

 

این انشای نوبت دوم پارسالم بوده. قرار شد توی پنج شیش خط دفتر، یه انشا به سبک گفت و گو درمورد آرزوهامون بنویسیم. منم یه چیزی نوشتم:))