خب.. خب.... (آستین هایش را بالا می زند)

 

همون طور که خیلی هاتون می دونید من و جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم با الهام از میس رایتر عزیز، هر جمعه توی یکی از وبلاگ ها رول نویسی بذاریم.

 

حالا این رول نویسی که می گن چی هست عمو؟

رول نویسی یعنی داستان نوشتن اون هم به صورت گروهی. یعنی یه نفر چند خط اول داستان رو می نویسه، بعد بقیه رو خبر می کنه تا بیان و به سلیقه ی خودشون ادامه اش بدن.

 

رول نویسی امروز ما هم به این صورته که من یه خورده از داستانی که توی ذهن دارم رو می نویسم و شما هم ادامه می دینش.

 

لطفا سعی کنید از نظرات اسپم خودداری کنید و اگه خواستین بهم چیزی بگین که به متن داستان ربطی نداشت، خصوصی بفرستین. و این که از اتفاقات و جملات غیر منطقی و بیش از اندازه طنز استفاده نکنید. چون به شروع داستان نمیخوره پایان طنزی داشته باشه.

دقت کنید که متنتون باید مطابق با آخرین کامنت داستان باشه. برای جلوگیری از آشفته شدن داستان، می تونین یه کامنت کوتاه بفرستین و بگین که نوشتن ادامه رو رزرو کردین. بعد همون کامنت رو ویرایش کنین و یا بعد از فرستادن بقیه ی داستان حذفش کنین. اینطوری وقتی دارین می نویسین کسی همزمان باهاتون داستان رو ادامه نمیده و مجبوره منتظر بشه تا شما متن رو کامل کنین.

و این که... اگه توی این داستان از شخصیت های محدودی استفاده کنیم بهتر میشه. درسته که اوردن شخصیت های دلخواهمون جذابیتش رو بالا میبره؛ اما فقط برای خودمون ممکنه ابن جوری باشه. اگه کس دیگه ای بخواد داستان رو بخونه، هجوم شخصیت های زیاد و ناشناس به داستان باعث گیج شدنش میشه.

قوانین سختی شد؛ نه؟D:

 

 

 

خب اینم از چیزی که توی ذهنم ساختم. شبیه انیمیشن موآنا شده یجورایی:

 

 

من مایلی هستم. دختری با قدرت سخن گفتن با اقیانوس.
و این داستان من است.
بعضی وقت ها آدم نه تنها از خودش، بلکه از ابرها و آواز پرندگان هم خسته می شود. می دانید که وقتی کسی حتی حوصله ی چیزهای زیبا را هم نداشته باشد چه خواهد شد.
بله. درست است. شب ها گریه می کند و به زمین و زمان ناسزا می گوید. متانت را کنار گذاشته و حتی به پیانوی گران قیمت دوستش آسیب می زند.
اما از همه بدتر می دانید چیست؟
این است که من نمی خواستم از زمین و زمان متنفر باشم.
اما مردم شهرم مرا مجبور به این کار کردند.
فکر کنم یک هفته ی پیش بود، مردم دهکده مانند همیشه مشغول کار و تلاش بودند. خورشید با تمام توان می درخشید و هیچ کس از آینده ی نامعلومی که در انتطارمان بود خبر نداشت.
من هم بالای تپه ایستاده بودم و تکه چوبی را می خراشیدم تا برای تولدم کادو درست کنم. می دانید، من دختر یتیم دهکده بودم. پدر و مادرم در یک سالگی مرا رها کردند چون نمی توانستند خرج مرا به دوش بکشند.
البته، غصه ام را نخورید. من این حرف ها را برای جلب ترحم نگفتم. فقط می خواستم بیش تر با من آشنا شوید. و لازم به ذکر است که پس از شانزده سال زندگی، تقریبا توانسته بودم با این موضوع کنار بیایم.
باد میان موهایم می وزید و حس خوشایندی به من می داد. اما ناگهان  صدای جیغ و دادی شنیدم. حس خوب زود محو شد. کودکی داشت جیغ می کشید. یک زن فریاد زد: «سیل! سیل! خودتون رو نجات بدین! اقیانوس عصبانی شده!»