۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خاک تا ابر» ثبت شده است

یه روز

یه روزی بارون اشک‌هات خشک می‌شه. یه روزی آرزوهات این قدر رنگ عوض می‌کنه که حتی قبلی‌ها رو به خاطر نمی‌آری. یه روزی می‌رسه که بالاخره به حقت می‌رسی. آبی دریا رو می‌بینی. پاهات رو روی شن های نرم میذاری و اجازه می‌دی باد موهات رو به بازی بگیره. و اون جاست که می‌فهمی دیوار بین تو و خوشبختی از بین رفته و تنها چیزی که ازش باقی مونده، فقط یه خط باریکه.

بهت قول می‌دم، یه روزی می‌آد که به سختی هایی که پشت سر گذاشتی می‌خندی و می‌گی: «من به خاطر همچین چیز کوچیکی خودم رو شکستم؟!» 

زندگی دو روزه. بیاید خودمون رو درگیر روزهای سخت نکنیم و فقط به همون یه روز امید داشته باشیم. و بدونیم که بالاخره از راه می‌رسه.

 

 

 

یوهوووو!! اولین پست زمستونیم رو گذاشتم! دیگه الان قالبم خیلی به فصلی که توش هستیم می‌خوره.

تموم شدن خریف و ورود به شتاء رو بهتون تبریک می ‌گم D:

امیدوارم یلدا بهتون خوش گذشته باشه:)

(و نه! یک ساعت پیش عربی نمی‌خوندم!)

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • دوشنبه ۱ دی ۹۹

    سفری در زمان و پرشی در مکان، بدون ماشین زمان و تله پورت!

    گفته شده انسان هیچ وقت نمی‌تونه هم‌زمان دو جای مختلف حضور داشته باشه؛ و یا حتی از زمان حال، به گذشته یا آینده بره. مگر توی انیمیشن ها، فیلم ها و کتاب ها. که همیشه هم انجامش محدود به امکانات خاصی مثل ماشین زمانه.

    ولی این درست نیست.

    چند هفته پیش، مامانم یه ویدیو بهم نشون داد و خلافش رو بهم ثابت کرد.

    مارتا سی گونزالز، بالرینی که حدود پنجاه سال پیش نمایش دریاچه قو رو انجام داده و با تمام وجودش روی صحنه ی نمایش رقصیده، مدتی هست که به آلزایمر شدیدی مبتلا شده. آلزایمر این خانم پیر به حدی شدیده که حتی اسم خودش رو هم به خاطر نمی‌آره. و احتمالا خودتون متوجه شدین که چنین کسی محکوم به نشستن روی صندلی و خیره شدن مداوم به برگ های پاییزیه. برگ هایی که احتمالا مثل خودش در حال از بین رفتن هستن و توده ای از اون ها در بین اعداد و رقم هایی که خانم مارتا به خاطر نمی‌آره، گم شدن. 

    فکر کنم همه باید آهنگ معروف دریاچه قو رو بشناسین. نه؟ همون آهنگی که درمورد یه دختر به اسم اودته که تبدیل به قو می‌شه؟ اگه تا حالا آهنگش رو نشنیدین، پیشنهاد می‌کنم از این جا دانلودش کنید. آهنگش واقعا آرامش‌‌بخشه. 

    خب! توی ویدیویی که دیدم، یه نفر پیش خانم مارتا می‌آد و آهنگ دریاچه قو رو براش پخش می‌کنه. عکس العمل این خانم خیلی جالبه. اول یکم گیج و مبهوت می‌مونه، بعد کم‌کم چشم‌هاش می‌درخشه و خاطرات توی ذهنش پدیدار می‌شن. قدرت می‌گیرن و این بالرین معروف از زمان پیری و مکان کنونی، منتقل می‌شه به پنجاه سال پیش؛ و روی صحنه ی نمایش. 

    و در نهایت شروع می‌کنه به انجام حرکات به خصوص. یا همون رقص دریاچه قو. البته روی ویلچرش.

     

    این قدرت موسیقیه. این تاثیریه که شاهکارهای هنری روی انسان‌ها می‌ذارن. هیچ کس از این قاعده مستثنی نیست. حتمیه که مرزهای زمان ومکان شکستن. حتمیه که آدم ها می‌تونن هم‌زمان در دو جای مختلف باشن. پس چرا موسیقی گوش نکنیم؟ چرا احساسات مختلفمون رو توی دفترچه خاطرات موسیقی ثبت نکنیم؟

    یادم می‌آد کلاس هفتم شروع کرده بودم به گوش کردن آهنگ. طوری که اگه هر شب گوش نمی‌کردم، به این راحتی ها خوابم نمی‌برد. اون موقع من با چیزهای مختلفی خودم رو سرگرم کرده بودم: سریال پاندای کونگ‌‌فو‌کار، فیلم های هری پاتر و انیمیشن های دیزنی. و همین طور درس های ساده و قشنگ کلاس هفتم.

    یه سری آهنگ ها هم بودن که توی دو هفته ی امتحانات نوبت اول گوششون می‌دادم. چندتاشون از گروه Aqua بود. البته فیلم های هری پاتر رو هم همون موقع نگاه کردم. عجیب نیست که بعد از چندین سال اگه همون آهنگ‌ها رو گوش بدم برمی‌گردم به اون حس و حال؟ طوری که حتی فکر کنم باید هری پاتر و جام آتش رو ببینم، برای امتحان ریاضیم درس بخونم و دزدکی کیک های توی جعبه رو بخورم؟ 

    اگه این سفری در زمان و پرشی در مکان نیست، پس چیه؟

     

     

    افکار و خاطراتتان را با ما در میان بگذارید. وایولت سر فرصت جواب خواهد داد:)

     

    پ.ن1: بعد از یه قرن یه پست معنی دار گذاشتم.

    پ.ن2: عه! بارون رو!!

     

     

     

     

  • ۲۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹

    ندایی به خود

    ندا جون می فرماید:

    هنوز وقتش نرسیده؟! چرا چرا! رسیده!

    آسمون ابریه. هوا خنک تر از قبله و درس هات اون قدر زیاد شده که از فرط گیجی حتی نمی دونی چشم چپت بود که داشت کور می شد یا چشم راستت!

    البته مگه اشکالی داره؟ تا وقتی که خنکی هست و صورتت رو نوازش می کنه، دیگه چه نیازی به تماشا کردن هست؟

     

    وایولت! بچه ی تخس نق نقو! شاید نتونی مسافرت بری؛ اما هنوز پاره ای از جهان مال توئه. می تونی بری توی بالکن، موهات رو باز بذاری و احساس کنی روی عرشه ی کشتی ایستادی. با دست های باز و چشم های بسته. شبیه فیلم تایتانیک. البته، بدون یه پسر!

     

    نگی نگفتی!!

     

     

    من پس از این که تک تک جملات را با یک گوش شنیده و از گوش دیگرم بیرون می دهم، (شما هم شنوایی گوش چپ و راستتون یکسان نیست؟) می فرمایم(!):

     

    وای حالا چی بپوشم؟!

     

    .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۹

    ☆Secret of fireworks☆

     

     


    دیشب داشتم فکر می کردم باید از یه اسم خیلی خاص برای پست بعدیم استفاده کنم. یه اسم جذاب و یا شاید هم دهن پر کن؛ تا وقتی بقیه می خوننش احساس کنن جایی دور تر از اتاقشون نشستن و صدای جیرجیرک ها توی گوششونه D:

     

    این اوخر خیلی درمورد احساساتم نوشتم. الان که بر می گردم و پست های قبلیم رو می خونم، متوجه می شم یه برچسب بزرگ روی همشون چسبونده شده:
    فریاد برای فرار از خونه.

    اما وقتی بهش فکر می کنم، می بینم اون قدرها هم با توی خونه موندن مشکلی ندارم. شاید در گذشته ای بسی دور (دو روز پیش رو می گم) فکر می کردم تنها خاطرات نوجوونیم محدود به کامپیوتر، موبایل و اینترنته؛ اما در حال حاضر هر خاطره ای توی ذهنم ثبت شده به جز موبایل و کامپیوتر. یعنی بهش فکر می کنم، اما زود از ذهنم پاک می شه.


    از الان به بعد، تصمیم گرفتم چشمام رو به "تو خیلی از چیزهایی رو داری که دیگران ندارنش" مجهز کنم. چون آدم یه بار بیش تر که زندگی توی دنیا رو تجربه نمی کنه.

    بعد رفتم سراغ ذهنم. کتاب خوندم، چندتا انیمه ی درست و حسابی دیدم، برنامه های آموزنده ی تلویزیون رو تماشا کردم و سر آخر ذهنم به هواپیمایی از جنس تخیل مجهز شد.

    تا حالا یه آتیش بازی واقعی رو از نزدیک دیدین؟ من که یادم نمیاد دیده باشم. اما می تونم نورهای رنگی ای رو تصور کنم که آسمون شب رو می شکافن و تا انتهای دنیا پیش می رن. به انتها می رسن، تموم می شن، اما پرواز ذهن من هیچ وقت تمومی نداره. 

    ذهن مثل یه حصاره. محدودیت هم کلبه ایه که درون حصار قراره داره. تو اون جا نشستی. داخل کلبه. اتفاقات زیادی اون بیرون در جریانه. هر روز هزاران نفر متولد می شن، می خندن، گریه می کنن، زندگی می کنن و می میرن. تو به وجود آورنده ی خنده نیستی. خالق آتیش بازی توی ذهن توی منم نیستی. اما یه چیز رو می دونی، همه ی این ها برای توئه. فقط کافی حصار رو بشکنی و به ذهنت اجازه ی آزاد بودن بدی. 

    یه سری چیزا هستن که ما هیچ نقشی در به وجود امدنشون نداریم. دقیقا مثل همون مثال های قبلی. 

    داستانی که نوشته می شه، از قبل وجود داشته. فیلمی که ساخته می شه از قبل وجود داشته. همه چی از قبل وجود داشته. فقط لازمه که کشف بشه. 


    اگه توی کلبه بمونی هیچ کدوم از این ها رو نمی تونی کشف کنی. ایده های ناقصت بی فایده می مونه و داستان ننوشته ات روی دستت.

    اما حصار ذهن من خیلی وقته که شکسته. منتها هنوز در جست و جوی ایده های جدیده. در جست و جوی قصه ها و راز آتیش بازی آسمونش.


     

     

     

    پ.ن1 : منم به جمع فونت دوستان میخکی پیوستم. به لطف راینر عزیز الان وبلاگ منم هنری شده! دستت درد نکنه راینر جان:)))

     

    پ.ن2: دیروز بیان بازم ارور داد. خواستم بگم اگه اتفاقی چیزی افتاد؛ من رو این جا می تونید پیدا کنید.

     

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۵۲ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۹

    خودت و یه آسمون آبی بالای سرت

    امروز از اون روزهاست. از اون روزهایی که دلت می خواد در اتاق رو باز کنی و از همه ی متعلقات دنیا، اعم از موبایل و اینترنت فرار کنی.

     

    امروز از اون روزهایه که خنکی روی پوستت می شینه و انگشت هات از تایپ صحیح کلمات به لرزش میفته.
    نفس کشیدنت سخت می شه و فراموش می کنی دیروز تا چه اندازه به مرگ نزدیک بودی.

     

    از اون روزهاییه که باید خنده کنان از خونه فرار کنی و شاد باشی که خودت رو داری. و یه آسمون آبی بالای سرت.

     

    چون هیچ چیز بدتر از موندن توی خونه برای یه مدت طولانی نیست. هیچ لذتی توی نشستن بی وقفه پشت میز کامپیوتر وجود نداره. نه وقتی که حس می کنی همه چیزهایی که نوشتی و دوستانی که پیدا کردی داره از هم فرو می پاشه. نه وقتی که بیان خطای 504 می ده.

     

    اتفاق دیروز خیلی حرف ها رو به ما می گه. این که فقط یک ثانیه لازمه تا همه چیز به "هیچ چیز" تبدیل بشه و خنکای صبح فراموش کنه نقشش توی این گوشه از جهان هستی چی بوده.

    برای همین، دلم می خواد برم بیرون. دلم می خواد از مابقی عمرم لذت ببرم. دلم نمی خواد وقتی نوه هام ازم می پرسن نوجوونی و جوونیم رو چجوری گذروندم، فقط به عبارت "پشت میز کامپیوتر بودم" بسنده کنم.


    می خوام براشون از موج های اقیانوس ها بگم. ببرمشون زیر بارون. براشون چتر رنگارنگ و چکمه بخرم. اشتباه پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو با جملاتی مثل : «لباس هات خیس می شه و سرما می خوری.» محدود می کنن، تکرار نکنم.

    زندگی سراسر تجربه اس. چه اشکالی داره اگه سرما خوردن هم جزئی از این تجربه ها باشه؟ خوابیدن توی تخت به مدت دو روز، و بعد هم مدرسه رفتن و شنیدن خوشامدگویی هایی که نشون می ده هنوز هم کسانی هستن که دوستت دارن. این هم یه بیت دیگه از زندگی توئه که لازمه به آوازت اضافه بشه.

     

    منی که اجازه ی پریدن توی چاله های آب یا آدم برفی درست کردن رو ندارم، از این زندگی چی یاد می گیرم؟ چی می تونم با خودم به آینده ببرم وقتی تک تک ساعات زندگیم به شاد در حال بروزرسانی زل زدم؟

     

    پایان خیلی نزدیکه. بارون موندگار نیست. رنگین کمان موندگار نیست. یه روز همه چیز تموم می شه و فقط خودت می مونی و چیزی که بهش می گن : "خاطرات خوب"

     

     

     

     

    به نظرتون با این وضعی که همش نگران حال و احوال بیانم بهم امیدی هست؟ نکنه عاشقش شدم و دارم در فراق یار می سوزم؟

     

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۹۹

    من از زندگی واقعی و آزاد بودن چیزی نمی دانم

    از سکوت روی پشت بام ها چیزی نمی دانم. از تاریکی شب ها، از نرمی چمن ها، و حتی از زیبایی شبنم های زمستان چیزی نمی دانم. بین این جا و آن جا فرق است. این جا امروز من است، آن جا فردا. امروز من تنها هستم. فردا آزاد. امروز بال هایم بسته است، فردا باز. و شاید در حال پرواز.

    از نغمه ی جویبارها چیزی نمی دانم. از ماهی های در حال رقص، از کف های روی آب، و حتی از سنجاب های روی درختان چیزی نمی دانم. امروز غمگینم. فردا شاداب. امروز تاریکم. فردا تابان. و شاید به روشنی بارش باران.

    از خنده های مردم چیزی نمی دانم. از حرف ها، از لباس ها، و حتی از جدیدترین کفش ها چیزی نمی دانم. امروز پنهان می شوم، فردا پیدا. امروز را تمام می کنم، فردا را آغاز. و شاید با سکوتی پر از رمز و راز.

    از زندگی بدون بیماری چیزی نمی دانم. از دست دادن ها، از آغوش های گرم، و حتی از خنده ی روی لب مادربزرگ ها چیزی نمی دانم. امروز گریانم. فردا خندان. امروز پاییزم، فردا تابستان. و شاید زیباتر از زمستان.

    من از زندگی واقعی و آزاد بودن چیزی نمی دانم.

     

     

     

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Violet J Aron 🌸
    • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹
    روزی روزگاری دختری بود که ستاره های بالای سرش چشمک می زدند. دختر آن ها را دوست داشت. رمز و رازشان را هم همین طور. او به ستاره ها قول داد تا زمانی که درخششان را از دست دهند و از آسمان پایین بیفتند، برایشان خواهد نوشت. ستاره ها خوشحال شدند و خندیدند. از خنده شان کاغذ پدید آمد. دختر آواز خواند و موسیقی اش تبدیل به مداد شد.
    و این گونه بود که دختر قصه ی ما، هر روز می نویسد. حتی اگر بی معنی باشد. حتی اگر نا زیبا باشد.
    فقط می نویسد. می نویسد و می نویسد.