ما سکه ها را روی میز انداختیم. جلنگ جلنگشان را شنیدیم. چانه هایمان را زدیم و قیمت ها را کاهش دادیم.
ولی حالا سکه ها را توی کیسه می ریزیم. جلنگ جلنگشان را نمی شنویم. چانه نمی زنیم و قیمت ها را کاهش نمی دهیم.
بلکه برعکس، دستی را که در گذشته برای کمک به فقرا باز بود، اکنون مشت می کنیم و دار و ندارشان را غارت می کنیم.
دوست من، در حال حاضر کمکی در کار نیست. خودت باید به فکر زندگی ات باشی. باید درست را بخوانی و یک شغل مناسب گیر بیاوری. حتما حتما هم باید دکتر شوی! پس بگو ببینم، قول می دهی که دکتر شوی؟
چه؟ مرا نخندان! مهم نیست که هنرمند هستی! مهم نیست که نقاشی هایی در حد داوینچی می کشی. مهم نیست که شعر هایی می نویسی که سخت ترین قلب ها را به درد می آورد. مهم نیست که....
اصلا مهم نیست که دوست داری آزاد باشی. مهم نیست. اصلا مهم نیست.

پس چه چیزی مهم است؟ پول، قدرت، کاغذی کج و کوله که آن را مدرک دانشگاهی می خوانند، هیولایی زیر زمینی به نام کنکور، که بالای تختش نشسته و با اخم نگاهت می کند.
کنکوری که باعث می شود پسری نوزده ساله بابتش خودکشی کند و بهترین دوران زندگی ات را به باد دهد.

و احمقانه است اگر بگویم خودم هم از حقیقت گریزانم.

در این دنیا هیچ چیز جز ناعدالتی مهم نیست.