✿★•’✿★•’✿★•’
از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.
بیخیال. این مناسب چالش نیست. بذار یه متن همین جوری تک و تنها بمونه:))
✿★•’✿★•’✿★•’✿
خب. نه. من تا به حال آن قدر احمق نشده بودم. تا به حال آن قدر احمق نشده بودم که به گلزاری در لبهی پرتگاه بروم. نه وقتی که سردستهی نگهبانان دنبالم بود. نه وقتی که ده دقیقهی دیگر کالسکهی زنجیرهای شهر را ترک میکرد. نه وقتی که شب از راه میرسید.
اما چه کار میتوانستم بکنم؟ "فلین" عاشق گلها بود.
خواهر کوچکم، او که همیشه از کارهایم عصبانی میشد، اکنون در گوشهی خیابان، نزدیک کالسکهای زنجیرهای تنها مانده بود. وسایل ناچیزش را در دست گرفته و از فرط گریه، چشمانش به سرخی میگرایید. او را همان جا رها کرده بودم و قول دادم که زود برخواهم گشت.
داستان فرار ما از شهر، سری دراز داشت. تقریبا از همان لحظهای که تلاش کرده بودم غذا بدزدم، فکر میکردیم کار هردویمان تمام است. من زیاد دزدی نمیکردم؛ اما وقتی خواهرت از گرسنگی رو به مرگ است و خودت هم به جز تکهای پارچه چیزی برای مزهمزه کردن نداری، همان دست و پایی که برای کار کردن خلق شدهاند هم دوست دارند کارهای اشتباه انجام دهند.
علیرغم تجربههای موفقیتآمیزم، دزدی خوبی نبود. بخت و اقبال خوبی هم نبود. جیبها را به امید ذرهای پول جست و جو کردم، اما چیزی نیافتم. و درست همان موقعی که به آدمهای پولدارتر و جیبهای سنگینتر برخوردم، پسرکی اشرافی متوجه نیتم شد و مرا لو داد. دقیقا همان لحظه بود که تبدیل شدم به پسری در مکان اشتباه؛ پسری که جیبهای اشتباه را میگشت. همهاش همین.
و حالا، نگهبانان و سردستهشان دنبالم بودند. بعد از آن اتفاق، خیلی زود آرامشمان در آن شهر غریب به لرزشی از ترس تبدیل شد.
وقتی فلین فهمید چه اتفاقی افتاده، از پناهگاه کوچکمان بیرون زد و پیشنهاد داد قاچاقی به شهری دیگر سفر کنیم. البته، کلی هم سرزنشم کرد و اشک ریخت. اولش فکر کردم کمی موضوع را بزرگ کرده، اما بعد به این نتیجه رسیدم که این طور نبود. مسئله من نبودم. او بود. اگر گیر میافتادم، فلین دیگر هیچ کس را نداشت. درست است که او راههای دفاع از خود و مقداری جنگیدن هم بلد بود، اما باز هم احتمال خطر وجود داشت. برای هردویمان.
این گونه شد که موافقت کردم. چند دست لباسمان را برداشتم و به همراه او از آن جا رفتم.
انتخابهایی زیادی پیش رویمان نبود. میتوانستیم پنهانی سوار یکی از آن کالسکههای بزرگ مسافربری شویم و کسی هم متوجه حضورمان نشود. این کالسکهها حدود ده برابر کالکسههای معمولی بودند و دوازدهتا اسب تنومند آنها را میکشیدند. مردم سوار آنها میشدند تا از شهری به شهر دیگر سفر کنند. هر کدام از این کالکسههای زنجیری، ده اتاقک سرپوشیده داشت. آخری بزرگتر از بقیه و متعلق به بارهای اضافی کالسکه بود؛ و وسایلی که بیش از آن بزرگ بودند که در اتاقهای دیگر جا شوند.
خیابان از سر و صدای مسافران پر شده بود. اغلب آنها لباسهای گران قیمت به تن داشتند و مؤدبانه صحبت میکردند. چمدانها و کیفهایشان توسط پادوها در کالسکه جاسازی میشد.
هنگامی که به گفت و گوی مسافران گوش میدادم، فهمیدم تا حرکت کالکسه حدود بیست دقیقه مانده است. و از آن جایی که میدانستم فلین هیچ خاطرهی خوشی از آن شهر نداشته، ناگهان تصمیمی به ذهنم رسید.
به او گفتم همان جا بماند و دوان دوان دور شدم. باید در این لحظات آخر کاری میکردم. باید میرفتم سراغ گلهای پامچال. گلهایی که فلین دوستشان داشت.
این طور شد که از پرتگاه سر در آوردم. و باز هم تبدیل شدم به پسری در مکان اشتباه.
وقتی رسیدم، تقریبا هوا تاریک شده بود. باد میوزید و گلهای پامچال را به رقص وا میداشت. در انتهای پرتگاه، سیاهی بیپایان بود. همچون قطرهی جوهری که بر بوم نقاشیای از گلها چکیده باشد.
هوای پاییزی کارش از نوازش صورت گذشته بود و به معنای واقعی طوفان به پا میکرد. هر چه نباشد این جا فضای باز بود. بارها مجبور شدم شنلم را بگیرم تا باد آن را نبرد. آنقدر سفت گرفته بودمش که انگشتانم بی حس شده بود. اما مجبور بودم. از دست دادن شنل به معنای لو رفتن هویتم بود. هیچ کس نباید دزد کم سن و سال چشم نارنجی را میشناخت.
وقتی خودم را جمع و جور کردم، خم شدم؛ چندتا گل پامچال چیدم و زیر بینیام گرفتم. بویشان سرمست کننده بود و به نظرم آمد نرمتر از گلبرگهایشان در دنیا وجود ندارد. با ملایمتی وسواسگونه، چندتای دیگر هم چیدم. آنقدر چیدم تا یک دستهگل کامل درست شد.
مطمئن نبودم از زمان رفتنم چقدر میگذشت، اما کمتر از بیست دقیقه بود. پرتگاه با خیابان مورد نظر فاصلهی زیادی نداشت. با این حال، دلشورهی عجیبی به دلم افتاد. اگر کالسکه بنا به هر دلیلی زودتر حرکت میکرد و از آن جا میماندیم، فلین به جز من کسی را نمییافت تا خشمش را بر سرش خالی کند.
و این گونه، او تبدیل میشد به دختری در مکان اشتباه.
برای یک ثانیه نشستم و خودم را در گلها گم کردم. شنلم روی زمین ساییده شد. اما اهمیت ندادم. اینجا مثل تکهای از بهشت به نظر میرسید.
بعد، دوباره تصویر فلین با چشمان قرمزش را به خاطرم آوردم؛ و یادم آمد که او منتظرم بود. بلند شدم.
به ماه که از پشت ابرها پدیدار میشد لبخند زدم، کلاه شنلم را پایین کشیدم و راه آمده را برگشتم. دویدم. شنلم در پشت سرم به پرواز در آمد. سریعتر دویدم. به سرعت برق و باد.
همان طور که باد بر صورتم تازیانه میزد و چشمانم را به سختی باز نگه داشته بودم، به این فکر کردم که واکنش فلین با دیدن گلها چه خواهد بود. احتمالا خوشحال میشد. احتمالا. سخت بود که واکنش کسی را در این شرایط بغرنج پیشبینی کنی.
برای کسی که در این شهر رنگی جز خاکستری ندیده بود، در مکان اشتباه بود و برادر بزرگش نیز با اشتباهات انبوه زندگیشان را میگذراند، داشتن گلی که برایش مهم نباشد کجاست، میتوانست مایهی دلگرمی باشد. گل، گل بود. سکه نبود که متعلق به دیگری باشد. عروسک نبود که متعلق به یک کودک باشد. گل پامچال، متعلق به همه بود. ممکن است فلین آن را به خاطر زیباییاش دوست داشته باشد، اما من به علت دیگری دوستش داشتم.
هیچ کس گلها را سرزنش نمیکند که چرا آن جا روییدهاند. برای آنها، هیچ جا و هیچ چیز اشتباه نبود. اگر گلها را به فلین میدادم، او تبدیل به دختری میشد که قسمتی از شهر را با خودش میبرد. گلها هم اعتراضی نمیکردند. دستهای فلین اشتباه نبود.
و امیدوار بودم شهری که به آن سفر میکردیم نیز اشتباه نباشد. اما من تا ابد عاشق پرتگاه میماندم. پرتگاه گلهای بیاشتباه.
سرعتم را بیشتر کردم وقتی فلین در گوشهی خیابان، کنار کالسکه نمایان شد، لبخند زدم.
او هم در جوابم لبخند زد. هرچند چشمانش میلرزید.
برای فرار وقت کافی داشتیم.